- نقطه میانی فیلمنامه - اتصال بین دو پرده
- نظرات
دو نیمه پرده دوم را شرح دادیم تا دیدی کلی نسبت به نقطه میانی بدست آوریم. اینکه نقطه میانی، دقیقا میان کجاست… حالا بر ما روشن است:
نقطه میانی
در این نقطه، باید اتفاقی شگرف و اعجاب آور (به تناسب ژانر، تم، ایده، کاراکترها و…) رخ دهد.
جایی در میانه صحرای بی انتهای پرده دوم، باید اتفاقی عجیب رخ دهد و همه چیز را بار دیگر تغییر دهد. سم پکینپا کارگردان افسانه ای، این نقطه را به محل آویز کل داستان روی دیوار تشبیه میکند. جایی که پرده دوم مسیر جدیدی را پیش میگیرد.
نقطه میانی همان لحظه ایست که اگر رخ ندهد، داستان مثل جسمی بیجان است که روی زمین کشیده میشود و تا رسیدن به نقطه نهایی آش و لاش میشود و یا چون چرخ دستی است که لَنگ میزند. نقطه ارتباطی بین نیمه اول و دوم داستان. از بسیاری از جهات میتوان گفت این نقطه، حادثه انگیزنده دوم داستان است.
مانند حادثه انگیزنده، دوباره الگوی داستان را بر هم میزند. یعنی در جهان جدید پیش روی کاراکتر، دوباره جهانی تازهتر ایجاد میشود. این نقطه به واکنش جدی و قطعی کاراکترها نیاز دارد. بر عکس حادثه انگیزنده که ممکن بود چندان توسط کاراکتر جدی گرفته نشود (با وجود بر هم خوردن تعادل دنیای داستان)، اینجا کاراکتر باید با تمام قوا وارد عمل شود، مسئولیت ادامه داستان را تمام و کمال در دست گیرد و با آنتاگونیست یا نیروهای او درگیر شود.
نقطه میانی چیست؟
اگر کل پرده دوم را یک دومینو در نظر بگیریم، در این نقطه، جهت دومینو عوض میشود و مسیر جدیدی از دومینو آغاز میشود. این نقطه نیز یکی از نقاط عطف اصلی است که بهتر است آن را همان نقطه میانی بنامیم تا گیج نشویم.
این نقطه لحظه بزرگی در داستان است. یکی از بزرگترین صحنههای داستان.
دقت کنید: این نقطه، نتیجه منطقی صحنههای پیشین است اما از نظر دراماتیک، نسبت به چیزی که تا قبل از آن شاهد بودیم، کاملا جدید و متفاوت است.
این نقطه میتواند همان دستگیری کاراکترهای اصلی در خشم کالدرون جیم بوچر باشد. میتواند یک نبرد باشد، مانند هفت شگفت انگیز جان استورگس یا میتواند مرگ یک کاراکتر بسیار مهم باشد، مانند بذر اژدها اثر پیرل اس. باک. میتواند چیزی کمتر دراماتیک باشد، مانند یک سخنرانی شجاعانه در فیلم آی کیو اثر فرد شپیسی یا نجات کاراکتر اصلی که در طوفان کوهستان به تله افتاده و خطر از بیخ گوشش میگذرد.
از این نقطه به بعد (نیمه دوم پرده دوم)، کاراکتر اصلی دیگر نباید فقط بازتاب وقایع بیرونی باشد. او خود باید کنشهای اصلی را انجام دهد. از حالا به بعد، اگر باید دوام بیاورند (روحی، جسمی یا هر دو) دیگر باید دست از دفاع بکشد و حمله کند یا دفاعش کاملا آگاهانه باشد. حتما لازم نیست کنشهای کاراکتر، به صورت طوفانی دراماتیک روی قلعه آنتاگونیست داستان آوار شود.
چرا چنین لحظه ای با تفاصیل شرح داده شده، باید در میانه داستان رخ دهد.
1- به عنوان یک صحنه تهییج کننده در میانه داستان، این نقطه، آذین مرکزی داستان شماست. اگر زودتر و یا دیرتر رخ دهد، دیگر آذین مرکزی نیست.
2- طبیعی است که وقتی اولین نقطه عطف اصلی در 25 درصد ابتدایی داستان رخ دهد، برای حفظ ریتم داستان، انتظار داشته باشیم نقطه عطف اصلی بعدی، 25 درصد بعدی داستان، یعنی پس از گذشت 50 درصد از داستان رخ دهد و این کاملا غریزی و فطری است. مثل شناخت ریتم توسط یک کودک. مخاطب حسی درونی دارد و ساعت ذهن او بر اساس تجربه انتظار میکشد که اتفاق بزرگی در این نقطه رخ دهد. اگر چیزی جدید و جذاب در پایان ربع دوم داستان رخ ندهد، ادامه داستان را بی انگیزه و بی حوصله دنبال خواهند کرد.
3- در نیمه اول داستان، نیاز به شناخت کامل کاراکترها، شناخت مشکل اصلی و ضعفهای درونی او در برخورد با مشکل اصلی حس میشد. در واقع نیمه اول پرده دوم، مشخص میکند که کاراکتر اصلی چگونه باید بر ضعفهایش فائق آید یا حداقل آنها را به روشنی بشناسد. شناختی که صورت نمیپذیرفت اگر عطف اول داستان رخ نمیداد. در نقطه میانی اتفاقی رخ میدهد که او را وارد نیمه دوم داستان میکند. جایی که باید شاهد کنشهای بی پرواتری از جانب وی باشیم.
مثالهایی از ادبیات:
غرور و تعصب جین آستین:
جین آستین مخاطبین را در این نقطه با یک حادثه عالی و درجه یک میخکوب میکند و ایشان را وادار میسازد به خواندن اثرش ادامه دهند. خواستگاری غیرمنتظره دارسی از لیزی، که با واکنش شدید لیزی همراه است. تا اینجا رابطه دارسی و لیزی مبهم و ناواضح بوده است. اما اکنون همه چیز بر هر دو روشن شده است.
زندگی فوق العاده اثر فرانک کاپرا:
اقدامات سلسله وار جرج بیلی تمام میشوند، وقتی آقای پاتر او را به دفترش احضار میکند و به او پیشنهاد کار میدهد. این حرکت غیرمنتظره باعث میشود بتواند زندگی ایده آلی که همیشه آرزویش را داشت را به چنگ بیاورد. او میخواهد این پیشنهاد را بپذیرد.