توسعه دهنده نرم افزار اوران ، ورود

نقاط عطف اصلی فیلمنامه

  • نقاط عطف فیلمنامه (1)
  • نقاط عطف فیلمنامه (2)
  • نظرات

[layerslider id=”34″]

———————————————————————————————–

نقاط عطف: سید فیلد در اینباره چه می­ گوید؟؟

نوشتن یک فیلمنامه از بسیاری جهات به نجاری می­ ماند. اگر با چند تکه چوب و میخ و مقداری چسب، یک کتابخانه درست کنید، و این کتابخانه ثبات نداشته باشد و مدام از این ور و آن ور احتمال سقوط آن برود، شما به احتمال زیاد یک چیز بسیار زیبا درست کرده اید اما آن چیز یک کتابخانه نیست.

ویلیام گلدمن

  

سخت ترین چیز در مورد نوشتن اینست که بفهمیم باید چه بنویسیم!! وقتی روبروی 120 صفحه خالی می­ نشینید، تنها کورسوی امید شما از میان این ابر پریشان و پیچیده، که شامل تصمیم گیریهای خلاق، راه حل ­ها و انتخاب­ های شما و قهرمان داستانتان است (که به نظر بی پایان می ­آیند)، دانستن مسیر پیش روست و اینکه بدانید قرار است کجا بروید. شما به یک نقشه راه نیاز دارید. یک راهنما و یک جهت دقیق. یک برنامه زمانبندی شده از آغاز تا پایان.

شما به یک خط داستانی نیاز دارید.

اگر این خط را در اختیار ندارید، با مشکل روبرو خواهید شد. این همان دلیل اصلی گم شدن اکثر نویسنده­ ها در هزارتوی دنیای دست ساز خودشان می ­باشد. جیمز جویس، نویسنده ایرلندی تجربه نوشتن را با صعود از یک صخره بزرگ قیاس می­کند. وقتی به میانه راه رسیدی، فقط می ­توانی روبرویت و آن چیزی که مستقیم بالای سرت قرار دارد را ببینی. فقط قادری حرکت بعد را پیش بینی کنی و نمی ­توانید دو یا سه حرکت بعدی را در ذهن پیش بینی کرده یا چگونگی آن حرکات را مجسم کنی. فقط زمانی که به بالای قله صخره رسیده اید، می­توانید از آن بالا به پایین نگاه کنید و نظری اجمالی به تمام آن مسیری که تا کنون صعود کرده اید داشته باشید.

این تشبیه جالبی است. وقتی یک فیلمنامه می­ نویسید، فقط می ­توانید صفحه ای را که در حال نوشتن هستید و صفحات قبلی را ببینید. اکثر اوقات نمی­ توانید تشخیص دهید دارید کجا می ­روید و یا چگونه می­ خواهید به آنجایی برسید که قبلا در نظر داشتید. گاهی اصلا نمی ­توانید ببینید. حتی صحنه بعدی یک تصویر کلی و مبهم در ذهن شماست و نمی­ دانید که آیا مناسب هست یا نه. و شما رسما هیچ ذهنیتی از آینده ندارید.

به همین دلیل است که الگوی طرح شده در این دوره آموزشی بسیار مهم است. این الگو به شما جهت می­ دهد. مانند یک نقشه راه. مسلما وقتی داخل الگو هستید، خود الگو را نمی ­بینید. و این دلیل اهمیت نقاط عطف است. همانطور که قبلا بیان شد، نقاط عطف، هر نوع حادثه، یا اتفاقاتی هستند که به رویداد داستانی چنگ می ­زنند و جهت حرکت آن را تغییر می­دهند. یک فیلمنامه می تواند تعداد زیادی نقطه عطف داشته باشد اما در وهله اول، وقتی روبروی 120 صفحه خالی نشسته اید، حداقل باید چهار المان اصلی داستان خود را قبل از هر کاری بدانید. پایان، آغاز، نقطه عطف اصلی اول و نقطه عطف اصلی دوم. در این آموزش­ها متوجه شدیم. که غیر از اینها، باید حادثه انگیزنده نیز مشخص شود.

عملکرد نقطه عطف روشن است: داستان را رو به جلو “پرتاب ” می­ کند. نه اینکه رو به جلو هدایت کند. بلکه پرتاب می­ کند. دو نقطه عطف اصلی الگوی این دوره، همانند دو ستون این الگو را حفظ می­ کنند و مانع از سقوط آن می­ شوند. آنها مهارهای داستان شما هستند.

اگر به داستان همانند مجموعه ای از دنباله ­های نقاط داستانی می ­نگرید، طبیعتاً داستان شما یک آغاز دارد و یک پایان. چه ساختار درونی داستان شما خطی باشد: مانند تلما و لوئیز، عزیز میلیون دلاری و یا با ساختاری غیرخطی همانند کوهستان سرد، داستان­های عامیانه و یا ساعت­ها. مهم نیست فرم خط داستانی شما چست (خطی، غیر خطی و…)، این دو نقطه عطف اصلی باید وجود داشته باشند.

ساختار اساس کار شماست. طرح اساسی فیلمنامه شما. همانگونه که ویلیام گلدمن می­ گوید: فیلمنامه یعنی ساختار. اگر ساختار پایه داستان فیلمنامه خود را ندانید، به هیچ عنوان آماده آغاز بنای آن نیستید. این دلیل تاکید اصلی ما بر علم بر آن نقاط اساسی، قبل از شروع به نوشتن است. فراموش نکنید آیه ای نازل نشده مبنی بر اینکه فیلمنامه حتما یک حادثه انگیزنده داشته باشد و دو نقطه عطف. اینها تنها الگوی اولیه شما برای آغاز هستند. باید آنها را بدانید تا طرح و شمای کلی در ذهنتان ایجاد شود. وقتی تمام پیش نیازها برطرف شد، (پایان بندی، افتتاحیه، حادثه انگیزنده، نقطه عطف اصلی اول، نقطه عطف اصلی دوم و…) در روند آزاد و خلاق نویسندگی همه چیز قابل تغییر و ارتقاست. وقتی یک فیلمنامه تمام شد، شاید تا 15 نقطه عطف هم داشته باشد، که اکثرا این نقاط در پرده دوم رخ می­ دهند. اما چگونگی اجرای آنها کاملا بستگی به تم، ایده و ژانر شما، کاراکترهای منتخب تان و ساختار داستانی تان دارد. پس دانستیم که در ابتدای امر باید حداقل دو نقطه عطف اصلی را بدانیم. تا طرح داستان اولیه را بنا کنیم.

در فیلم وثیقه Collateral مایکل مان، نوشته استوارت بیتی، رویدادهای داستانی در دو سطح فیزیکی و احساسی رو به جلو می ­روند. کاراکتر تام کروز، وینسنت، باید در یک شب پنج نفر را مطابق قراردادش بکشد. او مکس (جیمی فاکس) را مجبور می ­کند در این ماموریت به عنوان راننده در خدمت او باشد، و این اجبار از طریق تهدید فیزیکی زندگی او و البته پاداش مادی بسیار خوب، توامان انجام می­ شود. سطح اطلاعاتی مخاطب مانند مکس است. ما هر آنچه را مکس می بیند و می­ فهمد را همزمان درک می­ کنیم. رویدادهای داستانی پیش می ­روند تا آنجا که ما به روشنگری درونی و بیرونی کاراکتر اصلی و تغییر رویه او می رسیم.

گام­های داستانی در این فیلم، بی وقفه و بی امان است. و عطف به عطف ما را به جلو هدایت می کند. در واقع، ماجرای کاراکتر ها و ماجرای اصلی بر هم تاثیر می­گذارند که در نتیجه هر حادثه فیزیکی که در فیلم رخ می­دهد، یک جنبه جدید از کاراکتر­ها را افشا می­ کند. یک راننده تاکسی معمولی در یک ماجرای دراماتیک قوی: از یک آدم بی عرضه منفعل به یک مرد میدان تبدیل می شود. از یک انسان رویا پرداز به یک انسان عمل گرا تبدیل می­ شود. که البته این تغییر اجباری به سبب حضور شرور و ضد قهرمان داستان یعنی وینست رخ می ­دهد. وقتی کروز زندگی قدیمی او را نابود می ­کند و فاکس مجبور می ­شود هر طور شده زندگی جدید را کنترل کند.

داستان زمانی آغاز می­ شود که وینست وارد فرودگاه لس انجلس می­ شود و ساک­های سیاه را با فردی غریبه رد و بدل می­ کنند. سپس مکس را می ­بینیم که تاکسی اش را تمیز می­ کند و آماده شیفت شب می­ شود. سپس او در اولین سفر درون شهری، آنی (جید پینکت اسمیت) را سوار می­ کند و در حین رساندن او به مقصد با هم بیشتر آشنا می­ شوند و نوعی کشش بین آن دو بوجود می شود. او آنی را به ساختمان دولتی فدرال می­ رساند و آنی آنجا کارت خود را به او می­ دهد و می­ گوید که کار او به عنوان یک تعقیب کننده امور قضایی تمام شب به طول می­ انجامد. سپس مکس مسافر دیگری را سوار می­ کند. او وینست است و از مکس می­ خواهد او را به 5 نقطه مختلف برساند تا بتواند امضای قراردادی را در این 5 نقطه بگیرد. تا حالای داستان، ما فقط شاهد یک شب معمولی از زندگی مکس هستیم.

در مدت همنشینی مکس و وینست ، آن دو یکدیگر را کمی بیشتر می­ شناسند. آنها در محل شماره 1 می ­ایستند. و مکس یک کوچه پایین تر از محل قرار منتظر می­ ماند. ناگهان یک جسد روی ماشینش می ­افتد. مکس بعد از اینکه می­ فهمد قاتل آن جسد همان ویسنت است مات و مبهوت می ماند. چون ویسنت به راحتی بیان می ­کند که یک گلوله و یک سقوط حسابی کارش رو ساخت.

این نقطه عطف اصلی اول داستان است. جایی که حادثه کلیدی رخ می ­دهد. این همان حادثه ای است که تمام داستان را مجبور به واکنش می­ کند. حالا مکس بر خلاف خواسته اش، مجبور است که وینست را به محل قرار بعدی برساند وگرنه کشته می ­شود. او حال به نوعی گروگان و وثیقه وینست است. و داستان اصلی شروع می ­شود.

دو رویداد داستانی فیزیکی در این داستان جاری هستند: 1) مکس سعی دارد از دست وینست فرار کند. 2) ویسنت دارد کارش را انجام می­ دهد و به تکمیل قراردادهایش می­ پردازد.

همانگونه که وینست یکی یکی قراردادهایش را اجرا می­ کند، ما مکس را می­ بینیم که واکنش فیزیکی و احساسی نشان می­ دهد و اینکار قدم به قدم باعث تغییر او می شود. در آغاز او تنها یک راننده تاکسی منفعل، ترسو و ضعیف بود که حتی از رویارویی با رییس شرکت تاکسیرانی  نیز هراس داشت که بعدا در روند داستان شهامت کوچکی پیدا کرد و خواست فرار کند. اما وقتی مرگ دو نفر را در اوج عجز و ناتوانی خودش در نجات جان آنها دید، سعی کرد کیف سیاه وینست را نابود کند. آنها به صورت تصادفی به یک کلاب شبانه می­ روند تا ظاهراً یک موسیقی جاز گوش کنند اما در حقیقت این پوششی بود برای وینست و اجرای قتل بعدی اش. بعد مکس مجبور می­ شود به ملاقات مادرش در بیمارستان برود. آنجا نیز بار دیگر با کیف سیاه وینست فرار می­ک ند و می خواهد آن را از بین ببرد. حال روش رفتاری مکس و قدرت نهانش بروز پیدا می­ کنند. او اینبار تقلا می­کند روی پای خودش و برای دفاع از خودش بایستد.

بعد از قضیه دزدیدن کیف، وینسنت برای آزمایش یا تنبیه مکس، او را مجبور می­کند به جای خودش، فلیکس، کارفرمای تمام این قتل­ها را ملاقات کند و اطلاعات جدیدی در خصوص دو قتل آخر امشب بدست آورد. مکس در یک لحظه دراماتیک قوی، تمام قوایش را جمع می­کند و فلیکس را تهدید می­کند و سعی می­کند از محل ملاقات جان سالم به در برد. این حادثه دیگری است که رویداد داستانی فیزیکی، پاسخی احساسی می­گیرد.

پلیس­ها که به اشتباه فکر می­ کنند مکس همان مزدور قاتل و عامل جنایات امروز است، او را تا کلاب شبانه تعقیب می­ کنند. در سِن شلوغ رقص آن کلاب شبانه، یک تیراندازی شدید رخ می ­دهد. مکس سعی دارد فرار کند و توسط پلیسی که گویا به بی گناهی او واقف است دستگیر و به جایی امن منتقل می­ شود. اما در این بین، وینست او را با پلیس می بیند و پلیس را کشته و مکس را به ظاهر نجات می ­دهد.

حال تنها یک قتل دیگر باقی مانده است. در این لحظه هنوز دو چیز بی پاسخ مانده است. 1) چگونه مکس می­ خواهد از دست وینست جان سالم بدر ببرد؟ 2) چگونه می­ تواند جلوی آخرین قتل وینست را بگیرد؟ بعد از قضیه کلاب شبانه، وینست خطاب به مکس می­ گوید که رویای مکس برای برپایی یک شرکت تاکسیرانی با تاکسی­های لیموزین یک رویای احمقانه بیش نیست و هیچگاه واقعیت نمی­ یابد. مکس برای اولین بار با توضیحات وینست قانع می­ شود که دوازده سال در رویایی پوچ بوده است. حال رویا و آرزوی او نابود شده است، و می­ داند که به احتمال زیاد بعد از آخرین جنایت وینست، توسط او کشته می­ شود. او تصمیم می­ گیرد که همه چیز را رها کند و در آن لحظه زندگی کند. او تصمیم می­ گیرد پا را روی پدال گاز بگذارد و با آخرین سرعت براند. ماشین به شدت هر چه تمام در آسمان به پرواز در می ­آید، با زمین اصابت می­ کند و برخورد سختی با زمین دارد و چند بار چپ و راست می ­شود. نقطه عطف اصلی دوم…

وینست که به سختی و زخم برداشته از ماشین بیرون می ­آید و فرار می­ کند. مکس نیز می­ خواهد از تاکسی داغان شده بیرون بیاید، که ناگهان عکس آنی را می­ بیند. همان زنی که بعد از ظهر همان روز دیده بود و کارتش را داشت. او متوجه می­ شود آنی پنجمین قربانی وینست است. و همین جا مشخص می­ شود که چرا وینست برای بار نخست در نزدیکی آن ساختمان دولتی سوار تاکسی مکس شده است. گویا قرار بوده آنی اولین قربانی آن لیست 5 نفره باشد و به دلایلی نشده است. مکس دوباره قوایش را جمع می ­کند تا به آنی هشدار دهد. و در نهایت این قضیه ما را به سکانس تعقیب و گریز نهایی فیلم پیوند می­ دهد.

این دو نقطه عطف داستان را مهار می­ کنند. نقطه عطف اصلی اول شروع داستان اصلی است. اولین قتل و کشف این حقیقت که وینست یک قاتل حرفه ای است. در نقطه عطف اصلی دوم، او تاکسی اش را نابود می­ کند و مقابل ویسنت قد علم می­کند که در نهایت درمی یابیم او برای نجات جان آنی حاضر است وینست را بکشد. در هر نقطه عطف شاهد اعمال بار فیزیکی و احساسی روی کاراکتر هستیم. در واقع ، وقایع بیرونی، درونیات کاراکتر را نیز بر هم می ­زند. و زندگی احساسی کاراکتر را دستخوش تغییر کرده و داستان را به سطح بعدی و رویداد داستانی دیگری پرتاب می ­کند.

لازم است دوباره بازگوییم که کارکرد اصلی نقطه عطف روی کاراکتر اصلی است و داستان را به جلو پرتاب می کند . وینسنت یک انسان پوچ گراست و معتقد است زندگی اصلا ارزشی ندارد . او هیچ قانون اخلاقی ندارد و برای خوبی و بدی ارزشی قائل نیست . او یک قاتل است و در کارش استاد است. از دید او، دنیا و هر چه در آن است فقط حاصل یک تصادف کیهانی است و بس . هیچ معنی و مفهومی و اهمیتی برای زندگی انسان ها قائل نیست و معتقدست انسان ها و همه موجودات، تنها گرد و غباری در این عالم بی مرز هستند و این گرد و غبار، فلسفه وجودی ندارند و فقط هستند که باشند و در نتیجه قتل یک انسان تنها پیامدهای فیزیکی و کوچکی دارد که با مهارت های او پیامد مذکور قابل اجتناب است . همانطور که تولستوی می گوید : بدون یک سیستم اخلاقی تشخیص بد و خوب ، اجازه هر کاری وجود دارد .

وثیقه نمونه خوبی ایست که بدانیم  چگونه نقاط علف چگونه در داستان چنگ می اندازند و آن را به جلو پرتاب می کنند و هر دو بعد احساسی و فیزیکی قهرمان را تحت تاثیر قرار می دهند . و انتخاب های کاراکترها مسیر و نتیجه داستان را به خوبی مشخص می کنند .

ادامه مطلب (کلیک کنید)

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − 12 =

Next

مقالات مرتبط