توسعه دهنده نرم افزار اوران ، ورود

کنترل نقطه اوج (کلایمکس) و صحنه پایانی

  • کنترل نقطه اوج (کلایمکس) و صحنه پایانی
  • نظرات

کنترل نقطه اوج (کلایمکس) و صحنه پایانی

نقطه اوج پروژه برگرد کاتسوری(از جلسه ششم):

آهوبال وارد قصر شده است. دیگر راه برگشتی ندارد. وقتی می‌بیند منصوره به هیچ وجه به او کمک نمی‌کند، پسر کوچکش را گروگان می‌گیرد. اما وقتی او را ترسان و گریان با شلواری خیس می‌بیند، شاید یاد کودکی معصومانه خود می‌افتد و او را رها می‌کند که در همان حال ناصر، شاهزاده عرب وارد می‌شود. ناصرِ خشمگین، هفت تیر را به سوی او نشانه می‌گیرد و به عربی فریاد می‌زند و محافظانش را صدا می‌زند اما آهوبال قبلا ترتیب آنها را داده. آن دو تن به تن درگیر می‌شوند و بالاخره ناصرِ قوی هیکل پیروز می‌شود. می‌خواهد شلیک کند که زن، ناجی جان آهوبال می‌شود. پوشیه اش می‌افتد. فقط در یک جمله با عربی به ناصر می‌گوید:

این مرد، آهوبال، شوهرش است. پسر در آغوش مادرش آرام می‌گیرد و گریان و ترسیده به آهوبال نگاه می‌کند. ناصر همچنان اسلحه را روی سر آهوبال نشانه گرفته و بالای سرش نشسته است. ناگاه خشمش را فرو می‌خورد. اسلحه را به گوشه ای پرت می‌کند. (آهوبالی آنقدر مهربان و بی آزار که پرنده‌ها روی شانه اش ماوا می‌گرفتند و این از خصائص عجیب آهوبال است و حال تبدیل به یک موجود ترسناک شده بود) شاهزاده عرب ( عرب‌ها را با تعصبی عجیب به همسر یا همسرانشان می‌شناسیم: کلیشه، اما ناصر مرد بسیار روشن فکری ست.) بر خلاف تصور مخاطب، کاملا مردانه عمل می‌کند. دستش را به نشانه کمک دراز می‌کند و آهوبال را  بلند می‌کند.

روال طبیعی است. در صحنه بعد آن سه نفر را کنار یک میز مفصل غذا می‌بینیم. زن با زبان هندی به آهوبال می‌گوید که این مرد عبدالناصر بن عزیز، شاهزاده عرب است که او را به زنی گرفت تا از مجازات قطع سر نجات دهد. کاتسوری می‌گرید. آهوبال هم همینطور. دیالوگهایی رد و بدل می‌شود و نتیجه اینست که ناصر می‌گوید ترتیبی می‌دهد که کاتسوری به اتفاق شوهرش به هند بازگردند. پسر بچه می‌خواهد مادرش را بغل کند اما ناصر با ملاطفت دست او را می‌گیرد. و بعد با لبخندی تلخ اتاق را ترک می‌کند. در اتاق خواب ناصر را می‌بینیم که ابتدا در اتاق را قفل می‌کند، بی تفاوت روبروی آیینه می‌نشیند و ناگهان زیر گریه می‌زند.

شب در اتاق مهمان، ناگهان آهوبال، همان شبح را این بار در بیداری می‌بیند که به سمتش می‌آید. اینبار او نیز جرات می‌کند و به سمتش می‌دود. شبح نیز می‌دود. روبروی آینه می‌ایستد. آن چهره تار که همیشه از او متنفر بوده، در واقع خودش بود. همان تن لاغر و نحیف. او را می‌شناسد. بعد از آگاهی، متعجب به خودش در آیینه، صورتش را روی آیینه نوازش می‌کند و لبخند می‌زند.

صبح روز بعد کاتسوری که غمگین در حال جمع کردن چمدانش است، نشان ازدواج و یادداشتی را روی میز می‌بیند با این جمله کوتاه: « زندگی کن کاتسوری »

در پروژه برگرد کاتسوری، در آخرین فاز اوت لاین نویسی و با مرور آنچه برای پایان نگاشته ایم، متوجه می‌شویم که نه گره گشایی و نه آن صحنه پایانی، دیگر چندان به داستان نمی‌آیند.

چطور به این نتیجه رسیدیم؟

* ناصر دیگر آنتاگونیست نیست. درست است که در عطف دوم مخاطب به این گمان می‌افتد که ناصر هم اولاد همان سعید جنایتکار است و بالاخره هم با علم به جنایات پدر از مرگ کاتسوری جلوگیری نکرد، اما این را هم می‌داند که او آنتاگونیست اصلی نیست. حالا مخاطب به خوبی می‌داند که با مرگ مصعب که در اواخر عمر از کرده‌هایش پشیمان هم بود، شیخ سعید بن فاضل، پدر ناصر و آهوبال، آنتاگونیست ماجراست و هنوز هم مشغول زندگی است و احتمالا به دسیسه‌های دیگری می‌اندیشد. آیا نقطه اوجی که خواندید به این تنش پاسخ می‌دهد؟ به هیچ وجه. نقطه اوج، محل رویارویی مستقیم قهرمان و ضدقهرمان است. اما در این نقطه اوج قدیمی ‌ما اثری از آنتاگونیست اصلی نیست.

آیا این به معنی اشکال در کار ماست؟

به هیچ وجه. فیلمنامه نویسی یک روند و پروسه دینامیک است و تغییرات لحظه به لحظه، خاصیت این پروسه است. ما در اینجا از علم اعداد صحبت نمی‌کنیم و مقادیر مطلق نیستند.

نقطه اوج پروژه برگرد کاتسوری(از جلسه ششم):

آهوبال وارد قصر شده است. دیگر راه برگشتی ندارد. وقتی می‌بیند منصوره به هیچ وجه به او کمک نمی‌کند، پسر کوچکش را گروگان می‌گیرد. اما وقتی او را ترسان و گریان با شلواری خیس می‌بیند، شاید یاد کودکی معصومانه خود می‌افتد و او را رها می‌کند که در همان حال ناصر، شاهزاده عرب وارد می‌شود. ناصرِ خشمگین، هفت تیر را به سوی او نشانه می‌گیرد و به عربی فریاد می‌زند و محافظانش را صدا می‌زند اما آهوبال قبلا ترتیب آنها را داده. آن دو تن به تن درگیر می‌شوند و بالاخره ناصرِ قوی هیکل پیروز می‌شود. می‌خواهد شلیک کند که زن، ناجی جان آهوبال می‌شود. پوشیه اش می‌افتد. فقط در یک جمله با عربی به ناصر می‌گوید:

این مرد، آهوبال، شوهرش است. پسر در آغوش مادرش آرام می‌گیرد و گریان و ترسیده به آهوبال نگاه می‌کند. ناصر همچنان اسلحه را روی سر آهوبال نشانه گرفته و بالای سرش نشسته است. ناگاه خشمش را فرو می‌خورد. اسلحه را به گوشه ای پرت می‌کند. (آهوبالی آنقدر مهربان و بی آزار که پرنده‌ها روی شانه اش ماوا می‌گرفتند و این از خصائص عجیب آهوبال است و حال تبدیل به یک موجود ترسناک شده بود) شاهزاده عرب ( عرب‌ها را با تعصبی عجیب به همسر یا همسرانشان می‌شناسیم: کلیشه، اما ناصر مرد بسیار روشن فکری ست.) بر خلاف تصور مخاطب، کاملا مردانه عمل می‌کند. دستش را به نشانه کمک دراز می‌کند و آهوبال را  بلند می‌کند.

روال طبیعی است. در صحنه بعد آن سه نفر را کنار یک میز مفصل غذا می‌بینیم. زن با زبان هندی به آهوبال می‌گوید که این مرد عبدالناصر بن عزیز، شاهزاده عرب است که او را به زنی گرفت تا از مجازات قطع سر نجات دهد. کاتسوری می‌گرید. آهوبال هم همینطور. دیالوگهایی رد و بدل می‌شود و نتیجه اینست که ناصر می‌گوید ترتیبی می‌دهد که کاتسوری به اتفاق شوهرش به هند بازگردند. پسر بچه می‌خواهد مادرش را بغل کند اما ناصر با ملاطفت دست او را می‌گیرد. و بعد با لبخندی تلخ اتاق را ترک می‌کند. در اتاق خواب ناصر را می‌بینیم که ابتدا در اتاق را قفل می‌کند، بی تفاوت روبروی آیینه می‌نشیند و ناگهان زیر گریه می‌زند.

شب در اتاق مهمان، ناگهان آهوبال، همان شبح را این بار در بیداری می‌بیند که به سمتش می‌آید. اینبار او نیز جرات می‌کند و به سمتش می‌دود. شبح نیز می‌دود. روبروی آینه می‌ایستد. آن چهره تار که همیشه از او متنفر بوده، در واقع خودش بود. همان تن لاغر و نحیف. او را می‌شناسد. بعد از آگاهی، متعجب به خودش در آیینه، صورتش را روی آیینه نوازش می‌کند و لبخند می‌زند.

صبح روز بعد کاتسوری که غمگین در حال جمع کردن چمدانش است، نشان ازدواج و یادداشتی را روی میز می‌بیند با این جمله کوتاه: « زندگی کن کاتسوری »

در پروژه برگرد کاتسوری، در آخرین فاز اوت لاین نویسی و با مرور آنچه برای پایان نگاشته ایم، متوجه می‌شویم که نه گره گشایی و نه آن صحنه پایانی، دیگر چندان به داستان نمی‌آیند.

چطور به این نتیجه رسیدیم؟

* ناصر دیگر آنتاگونیست نیست. درست است که در عطف دوم مخاطب به این گمان می‌افتد که ناصر هم اولاد همان سعید جنایتکار است و بالاخره هم با علم به جنایات پدر از مرگ کاتسوری جلوگیری نکرد، اما این را هم می‌داند که او آنتاگونیست اصلی نیست. حالا مخاطب به خوبی می‌داند که با مرگ مصعب که در اواخر عمر از کرده‌هایش پشیمان هم بود، شیخ سعید بن فاضل، پدر ناصر و آهوبال، آنتاگونیست ماجراست و هنوز هم مشغول زندگی است و احتمالا به دسیسه‌های دیگری می‌اندیشد. آیا نقطه اوجی که خواندید به این تنش پاسخ می‌دهد؟ به هیچ وجه. نقطه اوج، محل رویارویی مستقیم قهرمان و ضدقهرمان است. اما در این نقطه اوج قدیمی ‌ما اثری از آنتاگونیست اصلی نیست.

آیا این به معنی اشکال در کار ماست؟

به هیچ وجه. فیلمنامه نویسی یک روند و پروسه دینامیک است و تغییرات لحظه به لحظه، خاصیت این پروسه است. ما در اینجا از علم اعداد صحبت نمی‌کنیم و مقادیر مطلق نیستند.

ادامه دارد…

 ادامه مطلب …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − نه =

Next

مقالات مرتبط