- نقطه میانی، پلی میان حقیقت و دروغ - قسمت دوم
- نظرات
نقطه میانی، پلی میان حقیقت و دروغ - قسمت دوم
نقطه میانی، پلی میان حقیقت و دروغ – قسمت دوم
گاهی نویسندگان حرفه ای نسبت به وجود آن ناآگاهند، اما به صورت غریزی و بر حسب تجربه چیزی بین دو نیمه داستان خود میگذارند که باعث انسجام این دو نیمه و تبدیل آن به یک واحد کامل میشود. لحظه ای که بعضی به آن ” نگاه در آیینه ” میگویند.
در این نقطه از داستان، کاراکتر سر تا پای خود معنوی ش را برانداز میکند. او در این نقطه موقعیت خود را در داستان ارزیابی میکند و بسته به نوع داستان دو تفکر پایه ای خواهد داشت.
نگاه نوع اول:
در داستانهای کاراکتر محور، او به خودش نگاه میکند و کنجکاوانه از خودش میپرسد: من کیستم؟ تبدیل به چه شده ام؟ اگر به نبرد خود در پرده دوم ادامه دهم، در انتها چه تغییری خواهم کرد؟ برای غلبه بر نفس خود باید چه کنم؟ چه تغییراتی را باید در خودم بوجود آورم تا در نبرد پیش رو موفق باشم؟
نگاه نوع دوم:
این نوع نگاه در فیلمنامههای داستان محور رخ میدهد. جایی که کاراکتر به خودش نگاه میکند و به سختیها و مشقتهایی که با آنها دست به گریبان است یا در آینده نزدیک باید متحمل شود، فکر میکند. در این لحظه نیروهای آنتاگونیست به قدری عظیم و سترگ مینمایانند که تصور راه فرار و روبرو نشدن با مرگ یا خطر نهایی داستان ممکن نیست. (خطر نهایی همان خطری است که قهرمان در صورت نرسیدن به هدف، با آن رودررو خواهد شد: میتواند مرگ باشد، میتواند دوری همیشگی از خانواده باشد. مرگ حرفه ای، مرگ فیزیکی، مرگ روحی و…)
باید بدانید که قرار نیست هر داستان فقط یکی از این دو نگاه را داشته باشد. یک اثر کاراکتر محور میتواند هر دو نگاه را داشته باشد. و یک اثر داستان محور نیز به هم چنین. و صد البته یک اثر داستان – کاراکتر محور که مطمئنا اثری قوی تر خواهد بود نیز میتواند از هر دو نگاه بهره گیرد.
در اسلحه چرمی، وقتی ریگز روحش را در اختیار مرتاض قرار میدهد، اعتراف میکند که کشتن آدمها تنها کاریست که در آن مهارت دارد.
در کازابلانکا، در نقطه میانی داستان، ایلسا بعد از بسته شدن کافه وارد میشود. ریک مست است. و در خاطرات تلخ خود با ایلسا در پاریس و آنچه بر آن دو گذشته غوطه ور است. ایلسا به نزد او میآید و میخواهد توضیح دهد که چرا در پاریس او را تنها گذاشته است. دلیل او اطلاع از زنده بودن شوهرش ویکتور لازلو میباشد. اما ریک مست تر و تلخ تر از آنی است که این توجیه منطقی و راست را وقعی نهد و او را فاحشه خطاب میکند. ایلسا گریه میکند و میرود. و بعد ریک، لبریز از خود بیزاری، سرش را در دست میگیرد و گویا به خود میگوید: ” من تبدیل به چه شده ام؟ ” باقی فیلم مشخص خواهد کرد که آیا او یک دائم الخمر خودخواه باقی خواهد ماند یا انسانیت خود را دوباره از نو بازیابی میکند. و این موضوع اصلی داستان کازابلانکا است.
در فیلمنامه فراری که یک فیلم حادثه ای است، در یکی از نقاط مرکزی داستان، دکتر کیمبل در زیرزمین خانه ای اجاره ای با هیجان از خواب بیدار میشود. پلیسها همانند گله گوسفند همه جا را پر کرده بودند. او ابتدا به اشتباه میپندارد که به دنبال او هستند، اما در حقیقت پلیسها به دنبال پسر صاحب ملک بوده اند. اما ضربه زده شده است. حال کیمبل خراب میشود. او به مشقات و سختیهایی که باید تحمل کند نگاه میکند و میپندارد هیچ راهی نیست که از این نبرد، پیروز و سرفراز بیرون آید. منابع و شواهد زیادی ضد او بسیج شده اند.
در این نقطه است که میتوان وحدت بین کاراکتر و مخاطب را بیشتر و عمیق تر از هر لحظه ای تحکیم کرد.
فراموش نکنید لزومی ندارد این لحظه در تمام داستانها مصداق نگاهی در آینه باشد، اما استفاده از این روش، وضوح و پیوستگی بیشتری به کل اثر میبخشد و باعث پدید آمدن یک تحول درونی راضی کننده خواهد شد.