توسعه دهنده نرم افزار اوران ، ورود

راهنماي داستان نویسی و شكل دادن داستان (7)

  • راهنماي نوشتن و شكل دادن به داستان (7)
  • نظرات

راهنماي نوشتن و شكل دادن به يك داستان

قسمت هفتم

به قلم : اچ. اسمارت 

مترجم : سيد مصطفي احمدی – توسعه دهنده نرم افزار اوران


در این مجموعه مقالات خواهید خواند :

  • مقدمه 
  • چگونگي آغاز داستان 
  • چه ميشد اگر ؟ 
  • شخصيت پردازي 
  • ژانر 
  • زاويه ديد 
  • صحنه پردازي 
  • كشمكش
  • شكل و ساختار 
  • رفع نواقص داستان
  • انتشار داستان
  • حرف آخر

قسمت هفتم: شخصیت پردازی (ادامه)

عكسها ، تصاوير و مردم داخل اتوبوس

يك جعبه از عكسهاي قديمي خانوادگي مي تواند صدها داستان به همراه داشته باشد ،‌ مثل سوار شدن در مترو  . زندگي هر كس داستاني منحصر به فرد است و يك سفر طولاني با مترو مي تواند به تو نشان دهد كه مردي كه مقابلت ايستاده ، با آن اوركت كثيفش ، چه جور آدمي است و چه چيزي در كيف پلاستيكي اش دارد و چرا .

گاهي بازيگران شخصيت پردازي را با عوامل خارجي آغاز ميكنند – طرز قدم زدن ، نوع‌ صدا ، ژستهاي عجيب ، تيكهاي صورت ، يا عادات استثنايي مثل كشيدن لاله گوش هنگام عصبانيت . اينها جزئياتي هستند كه به شخصيت اعتبار مي بخشند .اما صرفا تبديل ظاهر بازيگر  به صورت شخص خاصي براي اجراي نقش كاري سطحي است . بايد قوه قضاوت خويش را تقويت كرد . لازم نيست ارزش آن مرد كثيف را از نظر اجتماعي و يا انساني بسنجي ، بلكه بايد به اين بيانديشي كه چرا ان مرد اينگونه كثيف است . بر خلاف ساير ناظران حرفه اي ، چون خبرنگاران و پليس ، مهم نيست كه شما با چه كسي برخورد ميكنيد . تو مي تواني تخيلات بسيار استادانه و جزئي نگرانه اي بسازي كه دوستشان داري و لازم نيست براي آنها پولي بپردازي . اين مي تواند بهترين راه براي گذراندن يك سفر طولاني درون شهري ، ‌بدون مصاحبت كسي باشد .

استفاده از چركنويس

شايد اين روش به نظر ترسناك بيايد ، اما ميتواند تو را به قلمرويي غير منتظره و پر از جاذبه هدايت كند . به ليست سوالهايي كه در پروفايل كاراكتر موجود است نگاه كن . و يا يك ليست از آن سوالها براي خود تهيه كن . ببين كه يك شخص ميتواند از چه شغل هايي متنفر باشد ، از چه نوع پوششي و يا از چه كسي خوشش نمي آيد .

مثلا ، يك كليشه را در نظر بگير كه زني از ترس موش ، روي صندلي ميپرد . از خودت بپرس چرا ؟ آن زن كجاست ؟ آيا در آشپزخانه است ؟ آشپزخانه را تصور كن . آيا اين آشپزخانه متعلق به اوست ؟ او اينجا چكار ميكند ؟ آيا او يك مامور پليس است كه ميخواهد كارش را تغيير دهد ؟ و يا يك خدمتكار قرن هفدهم است كه ميداند موش يعني طاعون ! ناگهان تو ميبيني كه يك خرمن داستان داري و يك ايده روشنتر از زنی كه از موشها ميترسد . بعد از مدتي ميبيني كه يك شخصيت واقعي در ذهن تو نقش ميبندد .

شخصيت پردازي همچون يك پروسه طراحي

هر چند كه خلق و تعمق در يك كاراكتر ميتواند تفريح باشد ، اما ويژگيها و خصوصيات كاراكتر بايد يا يك حس قوي داستاني در ذهن طرح ريزي شوند . يك شخصيت پردازي خوب با پيدا كردن انسانهاي درست ، ‌با بك گراندهاي درست و شخصيت هاي درست ( درست : قابل باور و جذاب ) امكان پذير خواهد بود . مثل اين ميماند كه شخصي را براي اجراي نقش مورد نظر استخدام ميكني و بايد با او مصاحبه كني و زير و بمش را در بياوري .

وادار ساختن كاراكترها براي كار كردن در داستان

داستانها از رخدادها تشكيل ميشوند . اگر اتفاقي نيفتد ، داستاني نيز به وجود نمي آيد . اگر قرار است اتفاقي بيفتد ، كاراكترها بايد حركتي بكنند . از الف تا ي و يا حتي از الف تا ب . از ميلان تا سان فرانسيسكو . از ناراحتي تا خوشحالي . از تراژدي تا فتح و پيروزي . از شكوه و فخر تا نا اميدي و ياس . از فهم و ادراك تا جهل و تحجر .  به هر صورت مسافت مهم نيست . مهم حركتي هست كه بايد انجام شود .

يك كنش به خودي خود به وجود نمي آيد . حتما در نتيجه اعمال يك نفر در صحنه کنش و واکنش به وجود خواهد آمد .

تو ميخواهي يك داستان در مورد آتشفشان هاي ولكانو بنويسي . چرا كه نه ؟  آنها از نظر داستاني بسيار مهيج و خطرناك به نظر ميرسند . خرابكاران بي رحمي هستند كه تر و خشك را ميسوزانند و كسي از جريان گدازه هايشان در امان نيست . تو چند كتاب در موردشان ميخواني و مستنداتي را ميبيني . اينها مصالح خوبي خواهند بود براي آغاز يك داستان حماسي كه مردم را درگير و مجذوب خواهد ساخت . حال مي خواهي با استفاده از اين مصالح ، داستان را از كجا شروع كني ؟ تو بايد كاراكترها را در آن محيط بگذاري و بببني كه چگونه در اين مهلكه واكنش نشان ميدهند .  

اين كار تو ، شبيه دانشمندي است كه موشي را درون يك دالان مارپيچ آزمايشگاهي قرار ميدهد و از بالا ناظر بر اعمال و حركات اوست . نيم دوجين موش سفيد كه همگي شبيه هم هستند ! اما چه ميشود اگر ما داخل مارپيچ را از ديد آن موش ها ببينيم ؟ داخل ذهن هر كدام از موشها رفته و شخصيت آنها را كشف كنيم ؟  طولي نخواهد كشيد كه خواهيم فهميد هر موشي ، كاراكتر متفاوتي دارد و به همين خاطر ، هر موش در مارپيچ به مسير خود ميرود . يك موش محتاط و منطقي يكنواخت ميرود و همچنين به دنبال بهترين راه ميگردد . ديگران ، موشهايي عصبي هستند كه به شدت از فضاي تنگ و محصور ميترسند ، با سرعتي سرسام آور پيش ميروند و اميدي به رهايي ندارند . گاهي به هم تنه ميزنند . گاهي با هم ميجنگند و گاهي به هم كمك ميكنند . دانشمندان تجربي موشها را در مارپيچ ميگذارند تا طبيعت رفتارهاي آنها را بررسي كنند . نويسندگان داستان هم مانند محققاني هستند كه كاراكترها را در مارپيچ ميگذارند تا آنها شخصيتهايشان را فاش كنند و عكس العملهايشان در شرايط سخت و ناگوار مشخص شود .

شايد براي لحظاتي چند ، آن موشهاي كوچولوي بدون نام در مارپيچ به نظرت موجودات كركي بامزه اي بيايند اما به آساني فراموش ميشوند . آن دسته از موشها كه بيشتر به ياد مي مانند و درگير ماجرا ميشوند ، پرسي و هنريتا هستند . اگر پرسي و هنريتا حرف بزنند و ژاكت هم بپوشند ، بيشتر به ياد مي مانند . و اگر در حين تلاش براي نجات از مارپيچ فوق پيچيده دانشمندان ، جك نيز بگويند ، با هم دعوا كنند و سپس عاشق هم نيز شوند ، تو يك داستان داري كه ديگران تمايل به شنيدن آن دارند . 

اگر يك داستان قديمي مثل شنل قرمزي را در نظربگيري ، درمي يابي كه حوادثي كه در طول داستان رخ ميدهند ، مستقيما به شخصيتهاي داستان مرتبطند .

ما شنل قرمزي را داريم ، دختر كوچكي پاكدامن و كنجكاو . و يك گرگ حريص ، گرسنه و متقلب . و يك مادربزرگ مريض كه هميشه روي رختخواب است . اين كاراكترها سناريو را مشخص ميكنند : شنل قرمزي دختر خوبيه و ميخواد بره مادربزرگش رو ببينه . شنل قرمزي ننشسته تو خونش تا با پلي استيشن بازي كنه ! و مادربزرگ هم تجديد فراش نكرده و براي ماه عسل به استراليا نرفته ! اون نزديك كلبه شنل قرمزي زندگي ميكنه ، تو جنگل . و مثل يك مادربزرگ سنتي رفتار ميكنه و هميشه ميشه رفت و ديدش . و آقا گرگه ، بنا به طبيعت گرگيش ، كارايي رو مي خواد انجام بده كه تو از يه گرگ انتظار داري ! اون زنهاي پير محترم رو مي خوره ، همونهايي كه تنها تو جنگل زندگي ميكنن ، در خونه شون رو قفل نمي كنن و هنوز به يه گروه قدرتمند و خودمختار از همسن و سالهاشون نپيوستن و خلاصه اينكه تنهان . حال مقدمات صحنه چيده شده است ، و تمام كاراكترها براي اجراي يك تراژدي كوچك شيطاني حاضرند . آقا گرگه مادربزرگ رو يه لقمه چپ ميكنه ، و چون يه پدرسوخته حقه باز و توطئه گره ، نمي ره بيرون تا قدم بزنه و غذا رو هضم كنه . اون لباس خواب مادربزرگ رو ميپوشه ،‌ روي تخت پر قوي مادربزرگ دراز ميكشه و منتظر آمدن غير قابل اجتناب نوه نجيب پيرزن مي مونه . در حالي كه شنل قرمزي داره دسر توت فرنگي درست ميكنه .

مشكل مادربزرگ اينه كه پيره و نمي تونه از خودش دفاع كنه . مشكل آقا گرگه اينه كه اون يه گرگه و نميتونه جلوي خودش رو بگيره ! اون بايد با حس گرگي خودش كنار بياد . شنل قرمزي هم بايد ياد بگيره كه رفتن توي جنگل براي ديدن مادربزرگ چندان هم بي خطر نيست ، حتي اگه اون دختر خيلي خوب و سر به راهي باشه !

حالا بياييد ديدمان را نسبت به داستاني كه تا به حال شنيده ايم تغيير دهيم . چه كار مي توانيم بكنيم اگر بخواهيم نوع شخصيتها و سير احساسي ايشان را در طول داستان تغيير دهيم ؟

بياييد به گرگ وجدان دهيم ! بگذاريم او از چيزي كه هست متنفر باشد ، اما همچنان گرسنه باشد . بگذاريم با اميال دروني خود مبارزه كند ، صرفنظر از اينكه بر نفس خويش فائق مي آيد يا خير . تو خواهي ديد كه دنيايي از احتمالات به روي تو گشوده خواهد شد . اگر مشكل يك گرگ در زندگي اش ،‌ گرگ بودن است ،‌ تو براي او در داستان ، مسيري را در نظر ميگيري تا سرانجام مشكلش را حل كند . و اگر مشكل مادربزرگ اينست كه هيچ گاه ياد نگرفته چگونه از حق خود مراقبت كند ، بايد براي او نيز مسيري در نظر بگيري .

حال صحنه را در نظر بگير . گرگ ، گرسنه اما با وجداني ناراحت ، به زور وارد خانه مادربزرگ ميشود . مادربزرگ هماني هست كه بود ، تسليم ميشود و مرگ را انتخاب ميكند ! اما گرگ نميتواند او را بكشد . اينجا يك بن بست بوجود مي آيد . مادربزرگ از اين رفتار بزدلانه گرگ نا اميد مي شود . او هميشه يك انسان متحجر سنت گرا بوده است كه نمي تواند مثل يك انسان آزاده ، وجود يك گرگ گیاهخوار را تحمل كند ! او انتظار دارد كه خورده شود ، و درد زيادي را تحمل كند و همينطور بقيه مصائبي كه در انتظار بدن تسليم يك زن تنها مي باشند ! اما اينجا گرگي داريم كه نمي خواهد بر خلاف روش گرگي اش ، او را بخورد و كارش را تمام كند و برعكس او را عزيز نيز ميدارد ! براي پيرزن بهتر آنست كه خورده شود تا با اين سنت شكني ها روبرو شود . پس پيرزن چه كار خواهد كرد ؟ خوب ، سه انتخاب داريم كه به ذهن من رسيدند :

  1. او ميتواند به حرفهاي گرگ گوش كند . او مي تواند گرگ را دعوت به نشستن كنار آتش كند . آنها ميتوانند يك رابطه اعتمادزا با توجه دو طرفه ايجاد كنند . گرگ تا لحظه مرگ از پيرزن پرستاري ميكند و سپس همچون پدرمقدس بر مزارش گريه كند !
  2. مادربزرگ ميتواند با گرگ بحث كند . مي تواند او را قانع كند كه خوردن آدميزاد وظيفه يك گرگ است . گرگ اينكار را با بي ميلي شديدي انجام ميدهد و او را مي خورد اما سپس احساس گناه ميكند ، مثل او لباس مي پوشد و در تختش دراز ميكشد و تبديل به مادربزرگ ميشود تا به وجدان ناراحت خويش كه شنل قرمزي را از داشتن بهترين مادربزرگ دنيا محروم كرده ، تسكين بخشد . در اين ورژن ، شنل قرمزي متوجه تفاوت سن و چهره مادربزرگ و گرگ نميشود !
  3. مادربزرگ از دست گرگ ، شاكي ميشود و او را ميكشد ! او تا به حال چنين كار خشني انجام نداده بود . اين اقدام در دفاع از خود ، ديد او نسبت به خود و نقش زنان در جامعه را تغيير ميدهد !‌ او تبديل به يك معلم و مبلغ فمنيست در جنگل خواهد شد !

تغيير در كاراكتر و تغيير در نتايج تقابل آنها با ساير كاراكترها ،‌ باعث تغيير در حوادث داستان خواهد شد .

با چنين تمريني ،‌هر موقعيتي به گره هاي بيشتر و حوادث بيشتري مي انجامد ، اگر تو به اندازه كافي در مورد شخصيتها و موقعيتشان اطلاعات داشته باشي .  اگر تو سومين گزينه را انتخاب كني ،‌ يعني فمنيست شدن مادربزرگ ،‌ و براي چند لحظه به آن فكر كني ، ميبيني كه به هر حال اين يك نتيجه قطعي و پايان داستان نيست . اين مي تواند آغاز و مقدمه يك سير داستاني جديد باشد . شايد اولين نقطه برخورد ،‌ قبول اين تغيير شگرف از جانب مادربزرگ ، براي دوستان و خانواده او باشد و اينكه چگونه بايد با اين تغيير كنار بيايند .

قسمت قبل : کلیک کنید

قسمت بعد : کلیک کنید

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 − هفت =

Next