- مقدمه
- تمرین 1
- تمرین 2
- تمرین 3
- تمرین 4
- تمرین 5
- نظرات
[layerslider id=”34″]
غلبه بر بلاک ذهنی ( خشک شدن چشمه الهام )
تنها در صورتیکه واقعاً تمایل به نویسندگی دارید، این متن را تا به انتها مطالعه کنید.
یکی از مشکلات عجیب نسل امروز، بی حوصلگی و تنبلی است. نسلی که همه چیز را به صورت خیلی خلاصه و موجز میخواهد و تازه آن چکیده باید بسیار جذاب و بسیار کارا و موثر هم باشد. برای همین در این مورد قوانین خاصی برای نویسندگان، به خصوص فیلمنامه نویسان وجود دارد.
اما منظور ما از نسل جدید، نسل جدید مخاطبین نیست. بلکه نسل جدید نویسندگان است. چرا چون گذشته دیگر نویسنده مطرحی نداریم؟ و فقط تعداد کمی از نویسندگان خبره ما از نسلهای گذشته باقی مانده اند. قاعدتا میبایست هم اکنون چندین جوان با نبوغ خاص وجود داشتند که نبوغشان آنچنان سر و صدایی بر پا میکرد که حتی جماعت کتاب نخوان این دوره نیز برای خواندن رمان، نوول، داستان، نمایشنامه یا فیلمنامه شان سر و دست میشکستند. چرا با وجود وفور سر سام آور اطلاعات و منابع عظیم ایده های داستانی، دیگر هیچ چیز تازه ای رخ نمیدهد و آثار نویسندگان معمولا کپی و تکرار دیگران و یا در بهترین حالت، تکرار خودشان است؟
پاسخ روشن است : تنبلی و بی حوصلگی مخاطبین و نویسندگان. کسی حوصله خواندن و مطالعه ندارد. و کسی حوصله ندارد ساعت ها بنشیند و بخواهد رویدادی را خلق کند که کسان دیگری اصلا حوصله خواندن آن را ندارند!
اگر کسی واقعاً علاقه به نوشتن دارد، باید تنبلی را کنار بگذارد. اینکار مشقت زیادی دارد اما وقتی در آن مهارت یافتید، کلمات خود به خود از ذهن و قلبتان بیرون میآیند و رویدادهای داستانی، هر بار جذاب تر از قبل خواهند شد. لذت اینکار را تنها نویسندگان میفهمند و بس. و نتیجه آن است که خوانندگان تنبل هم کمکم به سوی شما جذب خواهند شد.
آموزش های زیادی در خصوص فنون نویسندگی وجود دارد. اما مهمترین آموزش و بهترین کلاس درس جهان، فقط نوشتن است و تمرین نویسندگی. و در کنار آن مطالعه آثار تحسین شده سایرین…
اینکار نیاز به امکانات مادی ویژه ای ندارد. فقط پشتکار زیادی لازم است و اندکی استعداد ذاتی. چرا؟
چون کسان زیادی را میشناسیم که استعداد ذاتی زیادی دارند و بالقوه نویسندگان خوش قلمی هستند، اما به دلیل نبود پشتکار هرگز موفق نخواهند بود. آنها تنبلند. نوشتن برای آنها گاه یعنی جان کندن. اما با داشتن کمی ذوق و قریحه نوشتن و پشتکار زیاد میتوان در این حرفه موفق بود. نویسندگانی که علیرغم مشکلات مادی و معنوی، در سخت ترین شرایط باز هم به خلق آثار جاودانه دست میزنند.
فهم این مطلب نیازی به کنکاش زیاد ندارد و با کمی جستجو در احوالات نویسندگان بزرگ و افرادی که زمانی قصد نویسنده شدن داشتند اما هرگز موفق نشدند، به همین نتیجه خواهید رسید.
مشکل خیلی از ما نویسندگان تازه کار، که فقط میل به نوشتن داریم و یا فکر میکنیم که میتوانیم اینکار را انجام دهیم اما هیچوقت آغاز نمی کنیم یا نیمه کاره رها میکنیم، علاوه بر تنبلی و مطالعه کم، نداشتن آرشیو تصاویر ذهنی و تجربه های عملی است. دلیل اصلی نبود این آرشیو، وجود یک دایره و محدوده از داشته های ذهنی و مادی ماست که معمولا هم کوچک است و ما در این دایره محصوریم. افراد عادی مثل ما معمولا نمی توانند فراتر از این دایره قدم بگذارند.
واقعیت اینست که وقتی یک نویسنده در نوشتن یک رویداد دچار استرس میشود و احساس میکند چشمه خلاقیتش خشکیده، اصولا دیگر از نوشتن لذت نمی برد. بلاک ذهنی، یعنی عدم تمرکز. یعنی نبود تجربه عملی. یعنی در دسترس نبودن آرشیو ذهنی.
پیشنهاد ما برای غلبه بر بلاک ذهنی :
اول – برقرار ساختن ارتباط اجتماعی با دیگران
سعی کنید با همه قشر و همه کس در ارتباط باشید. یکی از مشکلات نویسندگان این است که تنها با قشر فرهنگی و انتلکتوئل حشر و نشر دارند. یا اصلا با هیچکس در ارتباط نیستند. این اشتباه است. نویسنده نباید خودش را محدود به قشر و طبقه خاص اجتماعی بکند. او باید در دریای اجتماع غوطه ور شود. هر مکالمه ساده یا تصویر ساده در یک اجتماع بزرگ، میتواند منبع الهام باشد. چگونه؟ تصاویر و مکالمه ها جایی در ذهن ثبت میشوند. حتی اگر سالها از آن تصویر بگذرد، وقتی رویدادی را خلق میکنید به صورت ناخودآگاه از آن استفاده خواهید کرد. و خودتان فکر میکنید به شما الهام شده است، در صورتیکه قبلا چیزی شبیه به آن را دیده اید یا شنیده اید.
دوم – سفر
سفر علاوه بر ایجاد ارتباطات اجتماعی قوی تر با مردم بیگانه، ما را در موقعیت های فیزیکی جدیدی قرار میدهد که مسلما در هنگام نوشتن به ما یاری خواهد رساند. با سفر به اقصی نقاط ایران و جهان، علاوه بر ایجاد روحیه و نشاط که لازمه و بنزین ذهن نویسنده است، تصاویر جدید موقعیتی و لوکیشن های بکری در آرشیو ذهن ما ذخیره خواهد شد.
سوم – مطالعه
تا میتوانید بخوانید. حتی اگر فیلمنامه نویس هستید باید بیشتر از دیدن فیلم، کتاب بخوانید. خودتان را محدود به نویسنده خاصی نکنید. همه چیز را امتحان کنید. اما همیشه آثار فاخر را دنبال کنید.
این خیلی مهم است : یک رمان، ثمره زندگی یک نویسنده است. وقتی شما آن را به دقت و با لذت میخوانید، در واقع دنیای او را تجربه میکنید. این یعنی ذهن شما علاوه بر تجربه زندگی خودتان، یک زندگی دیگر را نیز تجربه کرده است. توصیه میکنیم که هنگام خواندن بیشتر تصویرسازی کنید، مخصوصا اگر فیلمنامه نویس هستید.
چهارم – نوشتن ، نوشتن و فقط نوشتن
این مهمترین اصل است. یعنی سه مورد قبل زمانی اثرگذار خواهند بود که بنویسید. در غیر اینصورت همه موارد قبلی بی فایده خواهند بود. معمولا به دلیل تنبلی و بی حوصلگی، اینکار کمتر از سه مورد قبل انجام میشود و مشکل اساسی همینجاست. اما چگونه تمرین نویسندگی کنیم؟
در اینجا میخواهیم با هم دست به یک تجربه نویسندگی بزنیم. ما در این بخش به سراغ یک فیلمنامه میرویم. میخواهیم چند صحنه از یک فیلمنامه را بنویسیم. همه فیلمنامه نویسان خوب میدانند که نوشتن صفحات اول و آخر یک فیلمنامه (معمولا 30 صفحه نخست و ده صفحه آخر) کار آسان تری نسبت به صفحات میانی میباشد. در پروژه ” برگرد کاتسوری ” که فیلمنامه آموزشی دوره آموزش فیلمنامه نویسی اِوِران میباشد، این قضیه کاملا حس شد. (خلاصه: زنی به نام کاتسوری شوهرش را ترک میکند و برای کار به عربستان میرود. بعد از ماهها بی خبری، شوهرش آهوبال، که مرد بی دست و پا و ترسویی ست، برای جستجوی او وارد ماجراهای تلخی میشود)
به همین دلیل نرم افزاری با نام شهرزاد (ایده پرداز داستانی) تهیه شد که وظیفه اش رفع کردن بلاک های ذهنی، با ایجاد تصاویر و متون خاص میباشد. این نرم افزار، با خلق تصاویر ، رویدادها و افعال ممکن و لوکیشن ها و استراتژی های رفتاری کاراکتر، ذهن نویسنده را برای خلق یک رویداد جدید آماده میکند که ممکن است کاملا منطبق بر آن تصاویر نباشد اما مهم اینست که یک رویداد جدید خلق میشود.
این نرم افزار، ابزاری برای تمرین نویسندگی است. اما لازم نیست حتما این نرم افزار را تهیه نمایید. فقط کافیست نحوه تمرین را در اینجا به خاطر سپرده و از هر ابزاری که عمل مشابه انجام میدهد استفاده کنید. در اینجا ما میخواهیم نیمه دوم پرده دوم فیلمنامه برگرد کاتسوری را به صورت رویدادهای پراکنده داستانی اتود بزنیم. توجه کنید که قرار نیست تمام این رویدادها را در فیلمنامه استفاده کنیم. ما فقط میخواهیم تمرین کنیم. پس آغاز میکنیم:
در نرم افزار شهرزاد، وارد منوی رویدادسازی تصادفی میشویم و دکمه تاس را کلیک میکنیم. با اولین رویداد، تمرین خود را شروع میکنیم. مهم نیست رویداد چیست، حتی ممکن است بسیار بی ربط به فضای ذهنی ما باشد، اما ما آن را انجام میدهیم.
در مثال آموزشی ما ، دنیای داستان قبلا خلق شده است. ما پیش فرضهایی را قبلا خلق کرده ایم. کاراکترهایی قبلا خلق شده اند. حالا بر مبنای دنیای داستان و کاراکترها و آنچه تا کنون بر آنها گذشته، رویدادهای جدید را صرفا اتود میزنیم تا تمرین نویسندگی ما، متمرکز بر دنیای داستانمان باشد. این یعنی ما محدودیت هایی هم داریم. اما همین محدودیت ها خلاقیت را نیز افزایش میدهند. مثلا اینکه قهرمان داستان ما انسان ترسویی است، در هر رویداد رندوم باید در نظر گرفته شود. اینکه زنش گم شده است، باید در هر رویدادی در نظر گرفته شود. و …
نکته دیگر آنکه باید خودتان را مقید به استفاده هر چند سطحی از تصاویر و متن رویداد تصادفی ایجاد شده در نرم افزار کنید. با این روش، خلاقیت شما در یک محدوده کنترل شده، مدام افزایش می یابد. در صورتیکه اگر خود را مقید نکنید، شاید محدوده وسیع تری داشته باشید، اما به دلیل نبود قید، نمی توانید آن را کنترل کنید. خلاقیت همیشه در محدودیت بیشتر بروز پیدا می کند و آن به دلیل متمرکز شدن ذهن می باشد. مثلا در تمرین 1 که در ادامه این نوشته آورده شده، ما از تمام المان ها استفاده کرده ایم:
لوکیشن: سالن سینما، رویداد: کشتی شکسته، جو و اتمسفر و زمان : رعد و برق، مکانی متروکه، سپیده دم. استراتژی : علیرغم میل باطنی تن به مصالحه دادن. و فعل کاراکتر: تلاش برای بهبود دادن کسی
ضمنا باید توجه داشته باشید که تمرین ما برای نویسندگی فیلمنامه است، پس در متون این مثال کمتر از آرایه های ادبی و المانهای ویژه ادبیات استفاده میکنیم تا کارمان بیشتر به فیلمنامه شباهت داشته باشد تا یک متن ادبی. اما اگر شما قصد نوشتن یک رمان را دارید باید مطابق با سبک و سیاق خودتان تمرین کنید.
برای مشاهده تمرین 1 و سایر تمرین ها به بالای همین صفحه سمت راست صفحه بروید و لینک “تمرین 1” را کلیک کنید.
مصعب در سالن سینمای اختصاصی اش نشسته است. فیلم تایتانیک اکران میشود. آهوبال وارد سالن میشود. همه جا آنقدر تاریک است که مجبور میشود، کورمال به پیش رود. اما لباس سفید مصعب و جایگاهش که دقیقا وسط آن سالن است، به منزله راهنمای اوست. با زحمت از میان صندلی ها عبور میکند. زنگ موبایل مصعب شنیده میشود. با انعکاس نوری غیر از نور فیلم روی صورت مصعب، او لحظه ای به کارد آشپزخانه ای که در دست آهوبال است خیره میشود، اما بعد بی تفاوت به مکالمه خود ادامه میدهد. صدای رعد و برق، بیرون از فضای سینما آنچنان زیاد است که برای لحظاتی کوتاه برق رفته و تصویر از روی پرده میرود.
مصعب پشت تلفن میگوید: همه مدارک رو نابود کن… برده هایی که هنوز تو قفسن رو بُکُش و هیچ اثری ازشون بجا نذار…یه لحظه گوشی…
و به صحنه غرق شدن کشتی تایتانیک خیره میشود. دستان آهوبال میلرزند. کارد را بالا میگیرد. مصعب خیلی خونسرد به او اشاره میکند که کمی صبر کند. و او را در همان حال دعوت به نشستن کنار خودش میکند.
خطاب به موبایل میگوید: وقتی میگم همه مدارک باید نابود بشن شامل خودت هم میشه…هه هه… تو که حرفه ای هستی. میدونی که خودت هم یه مدرکی بر علیه خاندان فاضل و صد البته من، پس وقتی کلیه مدارک رو پاک کردی، مطمئن شو که دیگه هرگز در هندوستان آفتابی نخواهی شد. جوری انگار تا حالا نبودی. چون بزودی یک حرفه ای دیگه رو اجیر میکنم که بیاد سراغت. پس برای همیشه از تیررس من خارج شو. از دید من خارج شی، یعنی برای همیشه در امانی. دیدار به جهنم.
بعد از اندکی تامل، بدون آنکه به صورت خشمگین آهوبال نگاهی بیاندازد با زبان هندی شکسته بسته میگوید: من عاشق این قسمت از فیلمم. میبینی؟… واسه نجات جک برگشت… یه همچین عشقی میخواستم. همیشه… ولی هیچوقت کسی منو تا این حد دوست نداشت… خب راستش رو بخوای … اصلا کسی منو دوست نداشت. منظورم جنس مخالفه… هممم.. البته جنس موافق هم فقط از روی ترس موافقم بودن… میدونی آهوبال…فقط یه عاشقه بی کله اس که ترس رو نمی شناسه. تو با یه کارد کند آشپزخونه، کنار مردی نشستی که فقط با دستای خالی، ده ها نفر رو کشته.. اما تو دیگه اون آهوبال قدیمی نیستی پسرعمو. آهو شاشو!!! هه هه هه … آهوبالی که من میشناختم به جای دل و جرات، با همه بچگیش منطق و فکر داشت.
آهوبال با تعجب او را نگاه میکند. گویی متوجه بعضی حرفهایش نمی شود.
میگوید: نمی دونم از کجا منو میشناسی، اما هنوز هم همونطوریم. کشتن تو منطقی ترین کاریه که قبل از مرگ خودم انجام میدم.
مصعب قاه قاه زیر خنده میزند. با کنترلی که در دست دارد، فیلم را کمی به سمت جلو میکشد و لحظه غرق شدن جک در فیلم تایتانیک را پِلِی میکند و بر قهقهه هایش افزوده میشود. سپس دکمه پاوس را زده و با لحنی جدی تر میگوید: هیچ فکرش رو کردی چطور تونستی بدون دردسر بیای بشینی کنار من؟ چطور اون محافظای بی غیرت من جلوت رو نگرفتن؟ چطور پلیس امنیتی تو رو صاف آورده روبروی عمارت من و آزادت کرده؟
آهوبال میگوید: یه تله اس؟
مصعب میگوید: معلومه که هست احمق پسر… ولی برای جفتمون.
آهوبال میگوید: برای من دیگه فرقی نداره.
مصعب لبخند زنان میگوید: فرق داره… آخه کاتسوری هنوز هم زنده است.
آهوبال یقه مصعب را میگیرد و میگوید: خفه شو. داری بازیم میدی.
مصعب جدی تر ادامه میدهد: و تو میتونی نجاتش بدی و با هم برگردین هند. البته راه دیگه هم اینه که منو بکشی و بعد هم خودت بمیری و کاتسوری هم بمیره . اونوقت اون دنیا به هم میپیوندیم! به احتمال زیاد من جهنمم ولی خب من همه جا پارتی دارم و هر طور شده بهتون سر میزنم! میدونی اون دنیا میتونی هزارتا کاتسوری داشته باشی…هه هه .. ولی کاتسوری اصل، ساخت هند… فقط تو همین دنیا معنی پیدا میکنه.
سپس با لبخندی حرص آور به آهوبال خیره میشود. با ریموت کنترل فیلم دیگری را پخش میکند. در کمال تعجب آهو، فیلمی از رسوایی اخلاقی شیخ سعید بن فاضل که در حال دست درازی به کاتسوری ست پخش می شود (فلش بک صحنه دست درازی شیخ) آهوبال خشمگین، کارد را بالا میگیرد و به مصعب حمله ور میشود. مصعب با فشار دست، کارد را از دستان آهو خارج میکند، اما زور آهوبال به طرز غیرقابل باوری زیاد شده است. درگیری به روی سن سینما کشیده میشود. روی پرده شیخ را میبینیم که از درد به خود میپیچد و خون از قسمت آلت مردانگیش فوران میکند. کاتسوری را میبینیم که با دهان خونی و در اوج ترس و اضطراب گوشه ای ایستاده و جان دادن شیخ را مینگرد.
مصعب در حالی که زیر دست و پای اوست مدام میخندد و وقتی آهوبال دستانش را دور گردن مرد حلقه کرده و فشار میدهد ناگهان به عربی چیزی میگوید که آهوبال را یاد دورانی کودکی فراموش شده اش میاندازد(فلش بک دوران کودکی – مصعب را میشناسد).هر دو روی زمین ولو میشوند. مصعب به سختی نفس خود را تازه کرده و میگوید: حالا منو شناختی پسر عموی هندی زاده!
آهوبال میگوید: تو کی هستی مصعب؟
مصعب میگوید: واسه این که منو بشناسی اول باید خودت رو بشناسی آهوبال مهرا… من بهت کمک میکنم کاتسوری رو نجات بدی.
آهوبال میگوید: اون الان کجاست؟
مصعب میگوید: منتظره اجرای حکم اعدامه. در ملا عام.
آهوبال میگوید: اعدام؟ و بعد شیخ را در حال جان دادن روی پرده سینما میبیند و محافظانش را که به اتاق میریزند و کاتسوری را دستگیر میکنند.
مصعب قهقهه زنان می گوید: خیلی دل و جرات داره این کاتسوری. شیمبول یک شاهزاده عالی رتبه عرب رو در قصر خودش و در پایتخت جهان اسلام قطع کردن… وا ها ها ها … اگه من نبودم همونجا زن سابقت رو کشته بودن…
صدای آژیر خطر از بیرون سالن شنیده میشود. مصعب بلند میشود و دستش را برای آهوبال دراز میکند و میگوید: باید فرار کنیم آهوبال. میخوای نجاتش بدی؟ باید همراه من بیای.
مانیش زن نقاب پوش عرب را به گروگان میگیرد. او چاقویی را که با خود همراه آورده بود، زیر گلویش گرفته و از سد محافظان میگذرند. وقتی به در خروجی برج میرسند، تجمع نیروهای امنیتی آن بیرون بهت زده شان میکند. مانیش تهدید میکند که اگر جلو بیایند زن را میکشد. افسر جوانی به نام اسامه که از شاگردان یتیم خانه معلا بود، یکی از مسئولین امنیتی حاضر است. او مانیش را به حفظ خونسردی فرا میخواند. ناگهان گلوله ای به سر زن شلیک میشود و زن درجا میمیرد. مانیش و آهوبال بهت زده، دستانشان را به نشان تسلیم بالا میبرند. اینکه گلوله از کجا شلیک شد، پلیس را نگران میکند. به سمت مانیش گلوله ای شلیک میشود که شانه اش را میگیرد. اسامه به سرعت وارد عمل شده و آهوبال و مانیش را نجات میدهد و داخل یک ون بزرگ جای میدهد. مردم از ترس شلیکهای ناشناس متفرق میشوند. به سمت راننده ون و پلیس مدام شلیک میشود و این شلیک ها از برج روبرویی صورت میپذیرد. ون میگریزد و نیروهای پلیس برای شناسایی مهاجمان به برج روبرو میروند.
از آن سو ون را چند ماشین ناشناس تعقیب میکنند. این تعقیب تا کوچه های پایین شهر مکه ادامه دارد. مانیش خونریزی دارد. در یکی از محله های خلوت شهر، ون به یک بن بست میرسد. دور میزند. یک ماشین تعقیب کننده روبرویش سد میشود. شلیک گلوله. راننده ون و یک پلیس دیگر در همان شلیک های نخستین کشته میشوند. سه نفر مرد قوی هیکل از اتومبیل تعقیب کننده پیاده میشوند. در پشتی ون را باز میکنند که ناگهان شلیک گلوله از پایین ون غافلگیرشان میکند. اسامه است که در فرصت مناسب به زیر ون خزیده و منتظر فرصت بوده است. دو نفر کشته میشوند. اما نفر سوم سوار ون شده و به سرعت محل را ترک میکند. آهوبال مانیش را به سمت در باز هل میدهد و موفق میشود او را در سرعت پایین ، از ون به بیرون پرت کند. اما با ترمز ناگهانی ون در بسته میشود و با سرعت گرفتن مجدد، ون از تیررس افسر دور میشود.
در صحنه بعد، مانیش را با بازوی باندپیچی شده در اتاق بازجویی است. بازجوی عربی را از پشت شیشه اتاق بازجویی در حال فریاد زدن و کوبیدن دست روی میز، در حال تهدید مانیش میبینیم. از اتاق بیرون میآید. با وکیلی هندی که از سفارت به آنجا آمده رخ در رخ میشود و میگوید: قاچاق اعضا؟ برده فروشی؟…
و از اتاق خارج میشود. وکیل نزد مانیش مینشیند و میگوید: میدونی داری یکی از خانواده های سلطنتی اینجا رو متهم به چه جنایتی میکنی؟ اسامه داخل اتاق میشود. او هم سر و صورتی زخمی دارد و مشخص است به تازگی بهبود یافته است. روی صندلی مینشیند.
مانیش میگوید: متشکرم.
اسامه لبخند تلخی میزند. مانیش ادامه میدهد: از آهوبال خبری نشد؟
اسامه سری به نشان نفی تکان میدهد. میگوید: ادعایی که تو کردی رو من باور میکنم… اما نه اینجا نه هیچ کجای دنیا نمیشه به راحتی یه خانواده بانفوذ رو متهم کرد. اونم توسط شما که رفیقت یه فرد متهم به ارتباط با تروریستهاست و تازه یک نفر رو هم گروگان گرفته بودی.
وکیل ادامه حرف اسامه را پی میگیرد: تو با این شهادتت روابط بین دو کشور رو هم به هم میریزی. به همین راحتی نیست. میدونی چه جنجالی درست میشه.
مانیش میگوید: من از خون اونا نمیگذرم. آهوبال رو هم اینجا تنها نمیذارم. تمام اینا تقصیر من بود.
اسامه میگوید: من به خاطر استاد معلا به تو اعتماد کردم و آینده کاری خودم رو به خطر انداختم. بذار بگم اونا الان میخوان چیکارت کنن… برای تکمیل روند بازجویی به یک زندان فوق امنیتی منتقل میشی. جایی که دست هیچکس بهت نمیرسه. چون برات پرونده تروریستی درست میکنن. مخصوصا الان که عکست با یه چاقو زیر گلوی یک زن عرب سر در روزنامه هاست، کاملا یک نمونه بی نقص مجرمانه هستی. یه مدت که گذشت، از این دادگاه غیرعلنی به اون دادگاه غیر علنی. دیگه هیچکس یادش نمیمونه که تو وجود خارجی داشتی. نه مردم عربستان، نه هندی ها. خانوادت یه مدت وضعیتت رو پیگیری میکنن. دم سفارت بست میشینن. اما اونها هم بالاخره روزی خسته میشن. اونوقت تو برای همیشه فراموش میشی. پروندت بازه اما جوری خاک میخوره که باورت نمیشه. و اونقدر اونجا میمونی که حتی خودت هم یادت میره چرا اونجایی. اون باند به قول خودت قاچاق اعضا هم بعد از مدتی که آبا از آسیاب افتاد با یه روش جدید شروع به کار میکنن. این موضوع ماله یکی دو سال نیست. سابقه سی ساله داره. اونا نفوذ زیادی در هند و عربستان دارن. من بهت قول میدم ما این باند رو بی سر و صدا نابود میکنیم. یا حداقل جلوی فعالیتهاش رو میگیریم. تو به عنوان تنها شاهد زنده ماجرا میتونی به ما و هندی ها کمک زیادی بکنی، ولی با این شهادتت همه چیز رو نابود میکنی. می دونی چقدر سبیل این سرهنگ احمق رو چرب کردم تا این قضیه فیصله پیدا کنه؟ همین الان شهادتت رو پس بگیر.
وکیل برگه شهادت جدیدی را روبروی او میگذارد و میگوید: چون اون زن هندی تباره و تو هم هندی هستی. همه ماجرا مربوط به هنده. ما از همین جا تو رو منتقل میکنیم هندوستان.
مانیش در اوج نا امیدی میگوید: پس آهوبال رو چیکار کنم؟
اسامه میگوید: هنوز دنبالشیم.
در یکی از خرابه های اطراف مکه، شیخ سعید در کلبه ای قدیمیو کثیف اطراق کرده است. کاتسوری را نیز به بند کشیده است. آهوبال و ناصر از دور کورسوی نور داخل کلبه را میبینند. نزدیک میشوند. سگهای نگهبان شروع به زوزه کشیدن میکنند. چندین سگ هیولای سیاه. محافظان مشکوک شده و سگ ها را رها میکنند. سگ ها به پشت دیوارهای روبرویشان میروند. ناگهان صدای زوزه همه شان قطع میشود. محافظان شیخ به هم علامت میدهند و به سمت پشت دیوارها میروند. آهوبال را پشت دیوار میبینیم. در نهایت قدرت، زنجیر قلاده تمام سگ ها را در دست گرفته است. ناصر که از ترس به دیوار تکیه داده بود، بلند میشود. ماه گرفتگی آغاز میشود. هراسی در دل محافظان شیخ میافتد که چهره هاشان را برافروخته میکند. به نیمه های راه که میرسند غریو زوزه های سگان به گوش میرسد. سگها به جان صاحبانشان میافتند و همه را تکه پاره میکنند. آهوبال و ناصر با احتیاط از روی اجساد میگذرند. و روبروی کلبه میایستند. خسوف کامل میشود. سگها از این ظلمت کامل میهراسند و به ناگاه زوزه کشان آنجا را ترک میکنند.
در آن تاریکی مطلق، نوری را میبینیم که با سرعت زیاد خاموش و روشن میشود و سرانجام با صدای ضربه ای روشن میماند. نور کلاه معدن آهوبال است. همان کلاهی که از معلا هدیه گرفته بود. ناصر تفنگ شکاری خود را آماده میکند و سپس در کلبه را با احتیاط باز میکند. وقتی وارد میشوند، نور همان ابتدا روی کاتسوری میافتد. صورتش زخمیست اما به نظر به هوش است و سالم. آهوبال کاتسوری را صدا میزند و با عجله به سمتش میروند. که ناگهان آهو در تله شکاری میافتد و از پا آویزان میشود. چراغ روشن میشود. شیخ روی یک صندلی گاهواره ای نشسته و آسوده تاب میخورد و با اسلحه ای کوچک در دست، پوزخندهایش آزاردهنده اند. ناصر با دستانی لرزان به روی پدر تفنگ را نشانه میرود.
شیخ کم کم به صدا میآید و با صدایی خلاف صدای صلابت آمیز قبل و بیشتر شبیه به نوجوانان تازه بالغ میگوید: آهوی من بالاخره دم به تله داد!! روزی که از سردخونه فرار کردی با چند نفر از شیوخ سر زنده موندن تو شرط بستم. اونها باورشون نمیشد تو تا این مرحله زنده بمونی. اما من مطمئن بودم. خون فاضل در رگهای کسی جاری باشه و سگ جون نباشه؟ فقط یه فاضل میتونه فاضل رو شکار کنه.
کاتسوری شیخ را التماس میکند. پای آهوبال به طرز دردناکی زخمیشده است.
ناصر خشمگین میگوید: پدر ، خواهش میکنم از این کارت دست بردار. آزادشون کن. دیگه همه چی تموم شده. آبروی خاندان فاضل رفت. نذار ننگین تر بشه.
شیخ سری به نشان تاسف تکان میدهد و خطاب به ناصر میگوید: خاندان فاضل؟؟ … کدوم خاندان؟ کدوم فاضل؟ من حتی نمیدونستم پدرم کیه وقتی یکه و تنها از فراموش شده ترین بادیه های این سرزمین بلند شدم و اومدم مکه. اونقدر جربزه نشون دادم که فاضل منو استخدام کرد. جربزه اون زمان یعنی اینکه توانایی هر کاری رو داشته باشی. مثله همین آهوی زخمی. از خدمتکاری شروع کردم و یه روز در عین ناباوری پسران فاضل، دست راست پدرشون شدم. 50 سال قبل، در اون همهمه قدرت طلبی و تار و مار شاهزاده های اصیل، من یه سفر تفریحی با کشتی ترتیب دادم و از تمام خاندان فاضل دعوت به عمل آوردم. یک کشتی تفریحی با میلیون ها ریال ارزش به زیر دریا رفت تا من و فاضل با هم تنها بمونیم. من سعید بن نمیدونم چی چی هستم پسرجان. تو و این آهوی گریزپا هم اصالتی ندارید. اصالت ماله این شاهزاده های بی همه چیزه. من باید همه چیزشون رو میگرفتم تا صاحب اصالت بشم. به لطف حماقتهای تو و طمع اون مصعب نمک به حروم، ببین حالا به چه روزی افتادم.
شیخ لنگ لنگان به سوی کاتسوری میرود و دست روی شانه های او میگذارد. خطاب به ناصر فریاد زنان میگوید: نه نامی از من موند نه آبرویی و … نه حتی مردانگی.
و با خشم شانه های زخمی کاتسوری را فشار داده که آه او از نهاد بیرون میآید. و سپس رگ دو دست زن را میزند. خون فواره می زند.
ادامه میدهد: ازینجا برو بیرون پسر. بی عرضگیت اینبار به دردت خورد. تو از تمام کارهای من مبرایی. ولی کار من با این دو نفر تموم نشده.
ناصر اینبار کاملا جدی تفنگ را به سوی او نشانه میرود و میگوید: به خدا قسم هر 4 نفر از اینجا زنده بیرون میریم.
تنش بین آن دو بالا میگیرد. ناگهان شیخ با خونسردی شلیک میکند. ناصر مجروح به زمین میافتد اما باز هم دلش نمیآید به پدر شلیک کند. شیخ او را نوازش میکند و بعد با خشم به سمت آهو میرود و تن نیمه جان او را مثل پاندول حرکت میدهد.
میگوید: خوب به هم نگاه کنین. میخوام مرگ هم رو همزمان ببینید.
میخواهد رگ پاهای آهو را با چاقو بزند که حرکت پاندولی آهوبال منجر به حرکتی دورانی دور شیخ میشود. آهو اینکار را با چنان عزمی انجام میدهد که شیخ حتی فرصت دفاع ندارد. طناب به سرعت دور گردن شیخ پیچیده میشود. و در حالیکه دستانش نیز میان طناب ها پیچ خورده، با چشمانی باز و پر هراس جان میدهد.
ناصر به تنهایی در مزرعه اش مشغول به کار است. یک مزرعه گندم وسیع. او همانند سایر کارگران، اما در جایی دورتر از ایشان به صورت سنتی با داس گندم درو میکند. بر خلاف سایرین، فقط یک شلوار جین بر تن دارد. بدن کاملا ورزیده و محکم او، زیر نور آفتاب شدید، خیس است و برق میزند. بطری 1.5 لیتری آب همراهش هست و هر از چند گاه لبی خیس میکند. از لا به لای ساقه های گندم بلند، صدای خش خشی میآید. ناصر صدا میکند: حسن؟ تو هستی؟ خش خش متوقف میشود.
دوباره مشغول به کار میشود. از پشت سر حضور غریبه ای را حس میکند. آهوبال است. آهو: پس تو برادر منی؟ ناصر رویش را به سمت او بر میگرداند. او هم به واسطه شغل اصلی اش با زبان هندی آشناست. ناصر دسته داس را محکم در دست میفشارد. ناصر میگوید: از جان من چی میخوای؟ معلومه که برادر من نیستی… تو یه حروم… از اینجا برو وگرنه بلایی سرت مییارم که هیچوقت یادت نره. آهوبال مینشیند. خسته است. مشخص است زمان زیادی از آخرین خواب راحتش میگذرد. نفس نفس زنان، حتما مسافت زیادی را دوان پیموده و حالا روبروی ناصر است.
ناصر داسش را بر زمین میگذارد و با احتیاط کنار آهو مینشیند. شباهت زیادی به هم دارند و با یک نگاه جزئی مشخص است که از یک تبارند اما پوست آهوبال خیلی تیره تر است. ناصر بطری آّب را به آهو تعارف میکند. آهو قبول میکند. ناصر نمیتواند نگاه دلسوزانه و محبت آمیز خود را از وی دریغ کند.
میگوید: منو یادت میاد؟
آهو میگوید: بله. خیلی تار و مبهم. ولی یادم میاد.
ناصر میگوید: هر وقت گذارم به دانباد میافتاد، به یادت میافتادم. به خونه قدیمیتون سر میزدم. تا همین اواخر نمیدونستم هنوز زنده ای.
آهو: چرا از من فرار میکنی؟
ناصر: تو اگه جای من بودی چه میکردی؟
آهو: شنیدم که حرام زاده ها برای مسلمان ها ننگین و شوم هستن…ادعای برادری ندارم. دنبال پول و ثروتت هم نیستم.
ناصر: ولی مصعب یه چیز دیگه میگفت.
آهو: مصعب اونقدر گناهکاره که راست و دروغش هیچ ارزشی ندارن… اگه فقط یک درخواست منو عملی کنی، واسه همیشه میرم و قسم میخورم دیگه هیچوقت پشت سرم رو نگاه نکنم.
ناصر: کاتسوری به ما خیانت کرد. پدرم رو کشت. با ننگین ترین نوع مرگ. محاله از خون پدرم بگذرم.
آهو با دقت به صورت ناصر نگاه میکند و میگوید: پدرت زنده است. همین دیروز میخواست از اعضای بدن من برای ادامه زندگیش استفاده کنه.
ناصر بر میخیزد و با عصبانیت میگوید: چی؟ اعضای بدن تو؟ شیخ سعید مرده. اعضای بدن؟ این چه بازیه راه انداختید؟ خدای من، مصعب باز چه توطئه ای کرده؟
آهو: تو خودت دیدی که پدرت رو دفن کنن؟ ناصر: بله… ولی … باورم نمیشه. داری دروغ میگی. چه مدرکی داری واسه حرفات؟
آهو: مصعب آدم پلیدیه اما هوش پدرت رو نداره. اون و پدرت سالهای سال دست به کارهایی زدن که باید از شرم، من و تو فقط به خاطر نسبت خونی، از چشم همه عالم و آدم پنهان بشیم. اما کاتسوری این وسط بیگناهه. این فیلم همه چیز رو برات مشخص میکنه. یک هارد درایو کوچک را در دستان ناصر میگذارد. این تنها نسخه است. اینو مطمئنم. حالا فقط تو هستی که میتونی نجاتش بدی. به تو و مرامت و دینت اعتماد میکنم.
آهوبال بلند میشود. ناصر چشم به زمین دوخته و مضطرب است. آهو میگوید: تنها خاطره زیبای کودکیم، زمانیه که من و مصعب رو از هم جدا کردی و بردی کنار رودخونه و هر دو تامون رو شستی.
آهوبال در گندمزار گم میشود.
در صحنه بعد، ناصر را روبروی لپ تاپ و در حال نگاه کردن فیلم میبینیم. صورتش را در میان دستها میپوشاند.
در یکی از سواحل دور افتاده عربستان، شیخ ناصر بن سعید و ملازمانش، آهوبال و کاتسوری را مشایعت میکنند. یک کشتی بزرگ تجاری بسیار دورتر از ساحل لنگر انداخته است و قایقی موتوری از سمت آن به ساحل نزدیک میشود. ملازمان از داخل وانت، یک مانکن بزرگ را به سختی پایین میآوردند. غروب دلگیری ست. هوای شرجی و خفه ای برای آهوبال و کاتسوری ست.
ناصر که همچنان زخمی است میگوید: برای هر دومون بهتره که دیگه هیچوقت همو نبینیم.
آهوبال با تکان دادن سر این حرف را تایید میکند. ناصر یک چمدان بزرگ پر از دلار را به دستان کاتسوری میسپارد و ادامه میدهد: این سهم تو از شرکت فاضله برادر.
آهو: خودت میتونی به این پول دست بزنی؟
ناصر: نگران نباش. درآمدهای بخش خودم از تجارت زغالسنگ حلاله و پاکه. بقیه حساب شرکت رو مستقیم به یتیم خانه احمدالمعلا میدم تا پولها پاک و مطهر بشن. به جز این کار دیگه ای نمیشه کرد.
آهو: هنوز میتونیم خیلی ها رو رسوا کنیم برادر، پدر ما فقط یکی از سرشاخه های این باند بود.
ناصر: زندگی خودم و زندگی تو رو پس چیکار کنم؟ چاره ای جز سکوت نداریم… فقط دیگه مطمئنیم شرکت فاضل برای همیشه از هر نوع عمل مجرمانه پاک شده.
آهو: پس این مانکن چیه؟
ناصر: این آخرین محموله ما برای شاخه غیر قانونی فاضل در هنده.
قایق موتوری سر میرسد.آهوبال و کاتسو سوار میشوند. مانکن را نیز که سنگین است، داخل قایق گذاشته و از ساحل دور میشوند. در حین دور شدن، ناصر و آهوبال به هم خیره شده اند. ناصر دستش را به نشان بدرود بالا میبرد. آهو هم بالاخره از دور بدرود میگوید. کاتسوری سرش را روی شانه های آهوبال میگذارد.
یسیار عالی. تشکر فراوان
سپاس