- پرده سوم و نقطه اوج (کلایمکس)
- نظرات
ادامه از مقاله قبل
پرده سوم و نقطه اوج ( کلایمکس )
پس از پایان یک پلات پوینت متحول کننده، پرده سوم آغاز میشود. معمولا شامل صحنههای مهم و بزرگ تری است. نقطه عطف دوم که در جلسات قبل به تفصیل با آن آشنا شده ایم، بر خلاف سایر پلاتپوینتهای قبلتر از خودش، جاپای قهرمان برای رسیدن به هدف را محکم میکند. (توجه: شاید بعضی بگویند عطف دوم جاییست که قهرمان در دورترین فاصله ممکن با هدف قرار دارد، شکست خورده و درب و داغان. اما باید در نظر بگیرید که همین شکست بسیار بزرگ است که به قهرمان، معرفت لازم جهت دستیابی به هدف را میبخشد. بدون این معرفت، او از چه طریقی میتوانست به هدف نزدیک شود؟ هر آنچه که در دو پرده قبلی بوده شامل غفلت یا اشتباه است. پیروزیهای او در این دو پرده، یا مقطعی هستند و یا جعلی. پس بر عکس تصور برخی، عطف دوم سکوی پرتاب داستان به سوی گره گشایی و نزدیک ترین محل به هدف نهایی است.
در آغاز بتمن کریستوفر نولان، پرده سوم از زمانی آغاز میشود که راس الغول، قصد خود برای نابودی گوتهام را علنی میکند و بروس وین را در قصر، مجروح و در حال احتضار رها میکند.
در Hunger Games سوزان کالینز، اعلام این موضوع برای اولین بار در تاریخ مسابقه مبنی بر امکان وجود دو برنده از یک منطقه است که کتنیس را برای پیدا کردن پیتا مصمم میکند.
پرده سوم، کجای داستان یا فیلمنامه ماست؟
پرده سوم بخش نهایی داستان را تشکیل میدهد. در محدوده نقطه عطف دوم آغاز میشود و تا پایان داستان ادامه دارد. طول زمانی این بخش معمولا مساوی یا کمتر از پرده اول داستان است و به گره گشایی از تمام تنشهای پرده اول و به خصوص پرده دوم داستان اختصاص دارد. تکلیف تمام کاراکترهای اصلی میبایست در همین بخش روشن شود. داستانهای فرعی و داستانکها که معمولا در پرده اول و دوم رقم میخورند، اگر قبل از این پرده گره گشایی نشده اند، باید در همین بخش خاتمه یافته و بی پاسخ رها نشوند. وقایعی که در پردههای قبل فلش فوروارد شده اند، باید حداکثر در این پرده تعیین تکلیف شوند. آخرین زوایای نقشه قهرمان و ضدقهرمان در همین پرده روشن میشود. قهرمان میبایست با نیروهای منفی درونی مقابله کرده و سیر و سلوک درونی او در همین بخش تکمیل شود. تکمیل این سیر و سلوک درونی با تقابل خارجی او با آنتاگونیست، معمولا در یک زمان رخ میدهند. در این بخش از داستان، زمانی برای بیهوده گویی و کش دادن و به آب بستن! وجود ندارد.(مخصوصا از عطف دوم تا نقطه اوج)
مثالهایی از سینما و ادبیات برای عطف دوم:
غرور و تعصب (جین آستین)
پرده دوم با کشف حقیقتی دراماتیک از زندگی لیدیا و آقای ویکهام پایان مییابد. در مقایسه با نقاط عطف اول و نقطه میانی، این کشف قواعد بازی را تغییر میدهد. زندگی خانواده بنت چون گذشته نخواهد شد. نه تنها از دست دادن خواهر کوچکتر و نگرانی برای جوانترین عضو خانواده همه چیز را تغییر میدهد، بلکه این حقیقت رسواکننده میتواند در ازدواج خواهران دیگر نیز تاثیرگذار باشد. لیز از این میهراسد که مبادا نتواند عشق دارسی را دوباره بدست بیاورد. در مقام یک زن قرن نوزدهمی، او نمیتواند مستقیما وارد عمل شده و این تابو را ناچیز جلوه دهد. اما او و بستگانش با ترک “لامبتون” و بازگشت سریع به خانه، هر آنچه از دستش بر میآید را برای جلوگیری از شکست محتمل انجام خواهد داد.
چه زندگی شگفت انگیزی (فرانک کاپرا)
پرده دوم با خسران مالی 8000 دلاری عمو بیلی و تلاش دیوانه وار فرانک برای زنده کردن پول بر باد رفته خاتمه مییابد. در بسیاری از داستانها، این نقطه معمولا بسیار دراماتیک تر از این رخ میدهد اما در این فیلم کلاسیک، پرده سوم با حادثه ای بسیار قوی تر آغاز میشود: فرشته ای به نام کلارنس ظاهر میشود که حضور او در داستان، در صحنه افتتاحیه پیش بینی شده است. و همین طور استجابت دعای جورج مبنی بر اینکه ” ای کاش هیچوقت متولد نشده بودم” دستمایه کنشهای کلارنس و واکنشهای جورج در پرده سوم است. (نکته: همانطور که میدانید بهتر است در پرده سوم شخصیت جدیدی را وارد ماجرا نکنید. در این فیلم هم حضور شخصیت کلارنس در ابتدای فیلم به مخاطب اعلام میشود.) آنتاگونیست در سکانسی که جورج گویا اصلا به دنیا نیامده است حضور دارد. تمرکز این پرده بر سیر و سلوک درونی جرج میباشد.
نقطه اوج
نقطه اوج زمانی است که قرار داریم آه تماشاگر را از نهاد وی بیرون آوریم. کلایمَکس (نقطه اوج) تماشاگر را تا لبه صندلی سینما به جلو خواهد کشانید. باید نفسشان بند بیاید. اگر نویسنده کارش را خوب انجام داده باشد، شاید تماشاگران حدس بزنند که چه خواهد شد اما باز هم شک و سایه ترس از سرنوشت قهرمان بر ذهن آنها حاکم خواهد شد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا قهرمان نجات پیدا میکند؟ آیا میتواند اینبار دنیا / خانواده اش / زندگی اش را نجات دهد؟ آیا از این نبرد جان سالم به در میبرد؟
پس یکی از ویژگیهای اساسی نقطه اوجی قوی اینست که همواره حس شک و دودلی مخاطب، او را از پیش بینی 100 درصدی آنچه پیش خواهد آمد بازدارد.
نقطه اوج زمانی است که باید بزرگترین صحنه خود را خلق کنیم، پس بهتر است متفاوت و خاص باشد. اگر نقطه اوج شامل نبرد تن به تن است، چرا این نبرد روی قطار نباشد؟ اگر این نقطه اوج در ژانر رمانس، اظهار عشقی خالصانه است، چرا این اظهار عشق در مراسم تحلیف ریاست جمهوری صورت نپذیرد؟ منظور این نیست که داستان را در اوج به قلمرو غیرواقعی و ملودرام ببریم، اما بسته به شرایط داستان و ژانر، دست نویسنده باز است تا هر آنچه در توان دارد را برای خلق صحنه ای بزرگ و نفسگیر فراهم کند. وقتی ژانر شما کمدی است، مخاطب انتظار یک اوج تراژیک را ندارد، با اینحال باید در همان ژانر او را در اوج، نه لزوما غافلگیر که نفسگیر کنید. توجه داشته باشید که نفسگیری در ژانر کمدی با ژانر دلهره و یا ژانر اکشن با ژانر درام متفاوت است و هر ژانر ویژگیهای خود را دارد.
در کتاب نفرین چالیون، نقطه اوج زمانی رخ میدهد که کارازیل(پروتاگونیست) و مارتو(آنتاگونیست) با هم دوئل میکنند و مارتو کشته میشود و نفرین از خاندان سلطنتی برداشته میشود. در فیلم ماجرای توماس کراون، نقطه اوج زمانی رخ میدهد که مامور بیمه، ویکی آندرسون، با پلیس در کمین مینشیند و رولز رویس کراون را میبینند که پول دزدی را حمل میکند.
نقطه اوج بعضی از داستانها حاوی درگیریهای فیزیکی میباشد. بعضی فقط یک فهم و شناخت ساده و پذیرش از جانب کاراکتر است. معمولا نقطه اوج همیشه حاوی نوعی خودشناسی درونی و درک حقیقت نهایی بیرونی برای کاراکتر است.
معمولا کاراکترهای اصلی در حوالی همین نقطه است که به درک کاملی از ماجرای داستان میرسند. یا کمی عقب تر، یا در حین و یا جلوتر از زمان رخداد کلایمَکس.
گاهی اوقات در بعضی از داستانها، ما شاهد کلایمکس مصنوعی هستیم. یعنی کلایمکس دیگری بعد از آن در انتظار قهرمان است که در درجه اهمیتی مساوی یا بالاتر از کلایمکس قبلی قرار دارد. مثلا در داستان اسباب بازی، اندی و باز در نقطه اوج بر پسرک شیطان صفت همسایه فائق میآیند اما پس از این رویداد، برای رسیدن به اندی باید به ماشین حمل اسباب برسند که این کلایمکس نهایی داستان میباشد.
مثالهایی از سینما و ادبیات:
غرور و تعصب (جین آستین)
در داستانهای عاشقانه، معمولا نقطه اوج شامل اظهار علاقه و عشق طرفین به یکدیگر میباشد. در این کتاب نیز لیزی و دارسی در یک پیاده روی دو نفره، بعد از رفع کدورتها و سوء تفاهمات به هم میپیوندند
چه زندگی شگفت انگیزی (فرانک کاپرا)
وقتی جورج، جهان بدون حضور خود را به کمک فرشته ای به نام کلارنس در مییابد، دوباره به آن پُل باز میگردد و میگوید که میخواهم دوباره زندگی کنم. این لحظه همان درک حقیقت درونی و قسمتی از نقطه اوج اولیه است. و نقطه اوج اصلی زمانی است که مردم شهر به کمک جورج میشتابند و 8000 دلار را برایش فراهم میکنند تا زندانی نشود.