- راهنماي نوشتن و شكل دادن به داستان (8)
- نظرات
راهنماي نوشتن و شكل دادن به يك داستان
قسمت هشتم
به قلم : اچ. اسمارت
مترجم : سيد مصطفي احمدی – توسعه دهنده نرم افزار اوران
در این مجموعه مقالات خواهید خواند :
- مقدمه
- چگونگي آغاز داستان
- چه ميشد اگر ؟
- شخصيت پردازي
- ژانر
- زاويه ديد
- صحنه پردازي
- كشمكش
- شكل و ساختار
- رفع نواقص داستان
- انتشار داستان
- حرف آخر
قسمت هشتم: شخصیت پردازی (ادامه)
كاراكترهايي بساز كه بتوانند رشد يابند و تغيير كنند
من فكر ميكنم اين بسيار مهم است كه ساعات طولاني از روز را به تفكر در مورد كاراكترهايي كه قرار است در كتابمان باشند اختصاص دهيم . من حتي به آن كليشه وحشتناك “عاشق شخصيتهاي داستان شدن ” نيز اعتقاد دارم . هر چه بيشتر در موردشان فكر كني ، بيشتر مي شناسيشان و در نتيجه حوادث بيشتري در داستان تو رخ خواهد داد . تو اين كار را به هر روشي ميتواني انجام دهي . تو ميتواني با آنها قرار مصاحبه بگذاري ! خاطراتشان را بنويسي ، با آنها به خريد خيالي بروي ، شجره خانوادگيشان را رسم كني ، مي تواني غذاهاي مورد علاقه شان را فهرست كني ، تصور كني كه چه ميپوشند ، به اين فكر كني كه در ده سالگي چكار مي كردند و همين طور در پانزده سالگي .
هر كاري كه دوست داري انجام بده . فقط انجام بده ! و هر چه جزئي تر ، بهتر . نيازي نيست همه جزئيات را بنويسي حتي اگر بعضي به اين كار ايمان داشته باشند . لازم است كه تاريخ تولد ، رنگ چشمها و هر چيز جزئي كه در ويرايش مفيد واقع مي شود را جايي يادداشت كني . به هر روي چيزهاي زيادي براي گفتن در ذهن وجود دارد كه بهتر است يادداشت شوند تا در ذهن ما بترشند و فاسد شوند .
نبايد از اين مرحله با شتابزدگي گذر كرد . همانطور كه به مردم داستانت فكر ميكني ، سعي كن آنها را در مفهوم استوار اجتماعي قرار دهي و دنيايشان را به خوبي تصور كن . سعي كن ببيني كه هنگام برخاستن از خواب ، چه ميبينند . هر چه بيشتر در مورد وضعيت ذهني آنها بداني ، فكر كردن به چيزهاي جالبي كه مي تواند براي آنها در طول داستان رخ دهد ، آسانتر ميشود .
بعضي از كتابهاي آموزش نويسندگي به تو پيشنهاد ميكنند كه روي شخصيت اصلي تمركز كني و نصيحتهاي هشداردهنده اي در مورد طرحهاي اصلي و طرح هاي فرعي و اين چيزها ارائه ميدهند . در واقع در نظر آنها ، قهرمان ، شخصيت درجه يك داستان است كه طرح اصلي مربوط به اوست و اشخاص وابسته مثل دوست او ، شخصيتهاي درجه دو و سه و … هستند و زير مجموعه اي از طرح اصلي را تشكيل ميدهند . راهي كه براي احتراز از اين طبقه بندي گمراه كننده داريم اينست كه بدانيم هر كاراكتر ، داستان خود را دارد . در داستان شنل قرمزي ، ما داستان گرگ را داريم . داستان مادربزرگ را داريم . و داستان شنل قرمزي را نيز داريم . نه آنكه داستان شنل قرمزي را به عنوان طرح اصلي در نظر بگيريم و داستان گرگ و مادربزرگ را داستاني فرعي .
من به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است سرگذشت شخصي هر كاراكتر را به صورت يك نخ در نظر بگيريم و آن را دنبال كنيم كه چگونه با كاراكترهاي ديگر تلاقي مي يابد و اگر بار دراماتيك را بيشتر كنيم ، با نخ كاراكترهاي ديگر حتي گره مي خورد . پس بايد اين گره باز شود و يا هر كاري كه لازم است . يك گروه از كاراكترهاي خوش ساخت با اهداف و ماموريتهاي تلاقي كننده ، خمير مايه يك داستان جالب توجه هستند . هر كدام از آنها بايد سير احساسي خود را طي كنند و در پايان داستان احتمال روشن تر شدن ضمير و تزكيه نفس آنها بيشتر خواهد شد . البته بعضي از اين نخ ها نازك تر و در نتيجه دراماتيك تر از ساير نخ ها ( كاراكترها ) هستند . اين يكي از جالبترين انتخابهايي است كه تو ميتواني داشته باشي.
به عنوان مثال ، سربازي را در نظر بگير كه به جنگ مي رود و مادر تنهايش در خانه ، از نبود او رنج مي برد . شايد زندگي خارجي و بيروني او دچار تغيير نشود اما زندگي دروني و روحي وي براي تو به عنوان يك نويسنده جالب توجه خواهد بود و تو روي آن تمرکز مي كني . يا ميتواني در صحنه هاي خشن و دراماتيك جنگ ، براي نشان دادن تضاد ، از عكسهاي مادر در دستان پسر استفاده كني . اگر تو واقعا آن دو مادر و فرزند را به خوبي بشناسي ، مي داني كه چگونه در اين موقعيت، داستان را به پيش بري .
هنگامي كه تو اين همه وقت را به كاراكترهايت فكر ميكني ، بسياري از احتمالات براي تو نمود پيدا ميكنند . وقتي آنها را در ذهنت استوار و باورپذير كني ، دنيايي ساخته ميشود كه كنشها و واكنشهاي ايشان در آن براي تو به راحتي قابل پيش بيني خواهد بود و تو به راحتي اين دنيا را به چنگ مي آوري .
اما يادت باشد كه بايد بعد از مدتي ( پس از پردازش يك كاراكتر ) به اين مسئله بيانديشي كه سرنوشت آن كاراكتر چه خواهد شد . تو مي خواهي چه چيزي در مورد آنها تغيير كند و يا بهتر بگويم ، چه نيازهايي از ايشان بايد تغيير كند ؟ آيا فساد و هرزگي در اين كشور اصلاح ميشود و يا گستاخانه از اين كشور رخت ميبندد و جايي ديگر چتر باز ميكند ؟ سرنوشت قهرمان داستان در پايان با چه كسي گره ميخورد و چرا ؟ اساسا بايد تلاشت اين باشد كه روي مقصد نهايي يك كاراكتر كار كني و در نتيجه وقتي بداني كه او چه سرانجامي دارد ، ميتواني يك ريشه و آغاز مناسب براي او در نظر بگيري .
اگر چه ، بر خلاف يك سفر معمولي ، تو نمي خواهي كه آنها دقيقا از همان راهي كه تو در نظر داري به مقصد برسند . اين براي خواننده خالي از جذابيت است . درام موفق از ميان كاراكترهايي بيرون مي آيد كه يك قدم به جلو مي گذارند و ناگهان دو قدم به عقب برميدارند و هدفشان همچنان به صورت شكنجه آميزي دور از دسترس مي نمايد .
اتللو شكسپير، نمونه فوق العاده اي از نكته اي است كه متذكر شدم . اتللو مصرانه در مسيري قدم بر ميدارد كه دقيقا برعكس راهيست كه مخاطب از او انتظار دارد . با باور چرنديات یاگو و چيره شدن احساسات آني بر منطق وي ، در گردابي فروكشنده اسير شد و در نهايت دزدمونا را به قتل رسانيد . و البته ، هنگامي كه او را كشت ، به اين نتيجه رسيد كه تمام مدت در مورد همسرش اشتباه فكر ميكرده است . قتل همسر ، لحظه اي بود كه او آغاز به تغيير كرد و دقيقا درك كرد كه به چه جنايتي دست زده است . و هنگامي كه در نهايت توطئه یاگو آشكار ميشود ، او بصيرتي را كه از اشتباهاتش به دست آورده ، آنگونه نشان ميدهد كه مخاطب در تمام مدت نمايش به دنبال آن مي گشت :
از من همانطور كه بوده ام ، صحبت كنيد ، و نه كمتر از آني كه بودم
و نه با كينه از من ياد كنيد ، پس بايد صحبت كنيد
از كسي كه عاشق بود نه به آن عظمت اما خيلي زياد
از كسي كه حسود نبود اما در نهايت ، خشم خويش آشكار ساخت
و در نهايت سرگشتگي ، همچون كسي كه دستانش مثل آن هندوي بدوي
مرواريدي را به دور انداخت ،
ثروتمندتر از تمام قبيله اش شد
بعد از آن ، ديگر اشكالي ندارد اگر اتللو با شمشير خويش ، خود را به مجازات برساند ، زيرا حال او تغيير كرده است . و دست آخر چيزي آموخته است . اگر او خود را به خاطر حسادت ميكشت ، اين نمايشنامه چندان رضايت بخش به پايان نمي رسيد .
لحظه تغيير اساسي در يك كاراكتر ، لحظه اوج داستان او مي باشد . پس بسيار مفيد است كه وقتي مي خواهيم آشكار سازي در داستان را آغاز كنيم و تغييري بنيادي در شخصيتي ايجاد كنيم ، بعضي صحنه ها يا شرايط را در مرحله هاي ابتدايي در نظر بگيريم تا روند داستان منطقي باشد . و توجه داشته باشيد كه نبايد گره داستان ما زودتر از آنچه كه مخاطب انتظار دارد باز شود.
به عنوان مثال ، در كتاب ” Pride and Prejudice ” جين آستين ، وقتي اليزابت متوجه ميشود كه دارسي ، خواهرش را از رسوايي فرار با مردي به نام ويكهام نجات داده است ، به خاطر احساسي كه نسبت به دارسي داشته شرمسار ميشود . صحنه فرار ، يك رخداد دراماتيك و احساس برانگيز است كه بعد از ماجراي اتاق نقاشي صورت ميگيرد و همين صحنه باعث ميشود دارسي و اليزابت بفهمند كه واقعا از هم چه مي خواهند و آن دو براي رسيدن به آن خواسته حركت ميكنند ، در حالي كه محدوديت زماني وجود دارد . دارسي ، ليديا و ويكهام را پيدا ميكند و حق ويكهام را كف دستش ميگذارد در حالي كه اليزابت ، جانانه از خود و مقام و موقعيتش در برابر حملات متكبرانه ليدي كاترين دو برگ دفاع ميكند . البته هنوز هم قبل از حل ماجراهاي داستان ، پيچيدگيهايي وجود دارد اما نكته مهم آنست كه گره باز شده است و بعد از آن خواننده از ادامه خواندن مايوس مي شود . چون ديگر گره چنداني براي باز شدن وجود ندارد .
البته ، لذت خواندن كتابي مثل Pride and Prejudice ، كتابي كه شما از همان فصل اول ميتوانيد حدس بزنيد كه تقدير هر كس چگونه و با چه كسي رقم خواهد خورد ، مسير شكنجه واري است كه كاراكترها تا انتهاي داستان با بر هم ريختن اوضاع ، طي ميكنند .
به ياد داشته باش : اين كاراكترها هستند كه داستان را ميسازند ، و نه داستان كاراكترها را …