- راهنماي نوشتن و شكل دادن به داستان (14)
- نظرات
راهنماي نوشتن و شكل دادن به يك داستان
قسمت چهاردهم
به قلم : اچ. اسمارت
مترجم : سيد مصطفي احمدی – توسعه دهنده نرم افزار اوران
در این مجموعه مقالات خواهید خواند :
- مقدمه
- چگونگي آغاز داستان
- چه ميشد اگر ؟
- شخصيت پردازي
- ژانر
- زاويه ديد
- صحنه پردازي
- كشمكش
- شكل و ساختار
- رفع نواقص داستان
- انتشار داستان
- حرف آخر
قسمت چهاردهم : شكل و ساختار
گره ها – پيدا كردن شكل داستان
به نظر ميرسد كه اگر شروع داستان عالي باشد ، يك فضاي عظيم در ميانه داستان بوجود مي آيد. يك بيابان خالي بدون ترك ، كه در آن تابلوهاي راهنما ، خودشان ، تو را به سوي هدف رهنمون ميشوند .
روي مقصد نهايي با جزئياتي چند كار كن . آيا قهرمان مرد و زن به هم ميرسند ؟ ميخواهي كه آن صحنه به هم رسيدن چگونه اجرا شود ؟ كمي روياي روزانه خلاقانه (تفكرات نويسنده) مي تواند در اين مورد مفيد باشد .
حال ميداني كه كاراكترها بايد كجا بروند . اما نكته اينجاست كه نبايد بگذاري به آنجا بروند ! حداقل نه با يك راه مستقيم و جاده صاف و آسفالت . اين امر با مهندسي موانع پيش روي كاراكترها امكان پذير است . همان موانعي كه بايد با آنها رو در رو مواجه شد . و هر مانع كوچك خود همانند يك داستان كوچك در كل داستان اثر ميگذارد . هر مانع ، يك رد پا در آن بيابان مذكور است . يك قدم كوچك به سوي قله . به سوي هدف .
تصور كن كه در داستان Mystery of the Dead Rector ، قاتل خود به ميان بيايد و به قتل اعتراف كند . اين در زندگي واقعي نتيجه خوب و قابل قبولي است ، به خصوص براي پليسهاي ناموفق و خسته ، اما يك راه حل راحت طلبانه و تن پرورانه براي داستان تو مي باشد .
اگر اين چيزها را به درستي رعايت كني ، خواننده علاقه پيدا ميكند كه كارآگاه قاتل را پيدا كند ، زيرا اين براي خواننده نااميد كننده است كه قاتل خود با دستهاي خود اسير چنگال قانون شود . خواننده ، مسافر جاده داستاني است و مي خواهد به كندي به سوي مقصد نهايي كه همان عدالت است نزديك شود ؛ جاده اي پر از تعليق و درگيري براي قهرمان اصلي كه خواننده به او اهميت مي دهد .
تام رايد ، كارآگاه داستان ما را در متن داستان قرار بده و بگذار با گذشته مشكل دارش و در عين حال گرهِ يافتنِ قاتل مرموز درگير باشد . چگونه ميتوانيم زندگي را براي او سخت تر كنيم ؟ موانع پتانسيلي ديگري سراغ داريد ؟
- زيركي قاتل و نگذاشتن هيچ گونه ردپايي در صحنه جنايت : اين مورد ميتواند در انواع متفاوت بيان شود . آيا قاتل ، براي نبودش در زمان وقوع جرم ، مدرك مستدل و غيرقابل نسخي دارد ؟ يا شايد يك مدرك قانوني جعل كرده است تا براي شخص ديگري پاپوش درست كند ؟
- ساير سرنخ ها و مداركي كه باعث ميشود كارآگاه به دنبال شخص اشتباهي رود – يك شخص ديگر انگيزه خوبي براي كشتن كشيش دارد و دقيقا در جاي درست و در زمان درست قتل واقع ميشود . در نتيجه تشخيص بيگناهي وي براي پليس بسيار سخت خواهد بود .
- روابط كاري در اداره پليس ، كه انجام كارهاي درست براي يافتن قاتل را توسط كارآگاه ناممكن ميسازد – افسر ارشد تام ، او را از اين پرونده كنار ميگذارد ، زيرا تام در اين مورد بسيار نامتعادل شده و احساسي عمل ميكند . پس تام براي بدست آوردن پرونده تلاش خواهد كرد .
- ضعفهاي شخصيتي – چيزهايي در شخصيت داستان كه باعث ميشود او نگاه نادرستي به قضايا داشته باشد . پيشداوري نسبت به كشيش بخاطر گذشته تام و ناپدري كشيشش .
ميبينيد كه پتانسيل زيادي براي ساخت حوادث و داستانهاي كوتاه در داستان كلي وجود دارد . كارهايي كه تام بايد انجام دهد ، نظم و ترتيب بخشد ، حل كند ، تحقيق كند . كنش ها و نه واكنش ها و معمولا در موقعيتهاي پر مسئوليتي قرار ميگيرد و بايد زحمت زيادي بكشد .
هميشه به دنبال موقعيتهايي باش كه براي كاراكترهايت بهترينند – بدترين كابوسهايشان . اينها يكي از بهترين پتانسيلهاي كشمكش زا هستند و هر چه گره ما ناگشودني تر باشد ، درام ما بسيار درگيركننده تر و قابل لمس تر و هيجان آميز تر خواهد بود .
گره هاي كور – اوضاع رفته رفته خراب تر ميشود .
هر چه داستان به جلو ميرود ، اوضاع پيچيده تر ميشود . نه آنكه ساده تر . صخره به نظر بسيار لغزنده مي آيد ، آدم بدها تفنگهاي زيادي دارند ، و قهرمان داستان ، در برخورد با هر گره ، چيزهاي بيشتري براي از دست دادن دارد .
همگرايي گره ها
اگر موانع با هم مخلوط شوند ، تا اتحادي براي ايجاد سدي بزرگتر مقابل قهرمان اصلي داستان ايجاد كنند ، براي كشش و جذابيت داستان در مراحل بعدي بهتر خواهد شد .
به عنوان مثال :
- زني كه با ديدن خون از هوش ميرود ، در موقعيت خطرناكي قرار ميگيرد و تنها دو راه دارد ، يا كشته شود و يا مرد قاتل بي رحم را بكشد . ( بيزاري از خونريزي – دوراهي كشتن و كشته نشدن )
و وقتي به لحظه اي رسيدي كه از خود ميپرسي : ” آيا ميشه اوضاع رو خراب تر هم كرد ؟ ” ، آن لحظه اي است كه تو در اوج داستان خود قرار داري . لحظه ساختن و يا شكستن ؛ وقتي كه ميخواهي تصميم بگيري كه كاراكترهايت چگونه به هدفي ميرسند كه براي حصول آن بايد گره هاي زيادي را بگشايند و سرانجام به پايان خوشي برسند و يا هوس آنها را براي رسيدن به هدف تحريك ميكني ، آنها را ناموفق ميگذاري ، و اينگونه چيزي متفاوت در پايان داستان به آنها ميدهي كه شايد براي آنها از خود هدف ارزشمندتر باشد . و يا شايد براي خواننده چيز با ارزشتري در اين عدم حصول موفقيت وجود داشته باشد .
بحران ها
به دليل خوبي ، بحران را گاهي ، لحظه سياه مي نامند .
تام ريد ، كارآگاه پليس ما اين لحظه را دارد ، زيرا به خاطر پيش داوري هايش ، كوركورانه در موقعيتهاي خطرناكي قرار ميگيرد . او سرانجام ميفهمد كه قاتل كيست ، اما ديگر خيلي دير شده است ، زيرا به نظر ميرسد كه او خود به زودي قرباني بعدي خواهد بود . او چگونه ميتواند از اين مهلكه جان سالم به در برد ؟
نتايجي كه بعد از بحران حاصل ميشوند :
راه حل و نتيجه
بسيار خوب است كه خواننده و مخاطب تو ، نتواند تصور كند كه چگونه موقعيت وحشتناك پيش آمده در داستان تو حل خواهد شد . البته شايد آنها حدس بزنند كه قهرمان زن مو مشكي ، سرانجام به قهرمان مرد خوشتيپ داستان بپيوندد ، اما رشته هاي داستان ، به گونه اي درست بافته شده اند كه به نظر پيچيده تر و غيرقابل پيش بيني تر از اين حرفها مي مانند . سپس با يكي از سخت ترين قسمتهاي ساختار داستان رو به رو ميشوي : حل معضل به صورتي كه حس بي نقصي به مخاطب دهد . بدون پناه بردن به حقه و فريب خواننده .
كاراكترها را به گونه اي طراحي كن كه پتانسيل حل بحران را به خودي خود داشته باشند . مهارتهاي شخصي و حرفه اي مي توانند مفيد باشند . و همينطور تجربيات قبلي از آن نوعي كه ميتواند ديدي روشن به عمق موقعيتها ببخشد . اگر كسي مي خواهد از يك ساختمان بپرد و قهرمان شما نيز قبلا در مورد خودكشي به اين روش فكر كرده بوده ، پس حال قهرمان شما بايد جلوي اين اتفاق را بگيرد .
يا اگر به مثال تام رايد بازگرديم ، بله ، او شايد قرباني بعدي يك بيمار رواني باشد ، اما او دانش و مهارتهايي دارد كه با تكيه بر آنها مي تواند از اين مهلكه بگريزد . تجربيات حرفه اي او به عنوان يمك افسر پليس ، و همينطور تجربه شخصي او در نجات از دست يك ناپدري شياد و بدرفتار . او ميتواند از اينها استفاده كند و زندانبان خود را فريب دهد .
اجازه نده كه يك شواليه سر موقع برسد و او را نجات دهد ! استفاده نا به جا از عنصر اتفاق كه در فيلمهاي هندي قديمي بسيار رايج بود . بسيار بهتر است كه بگذاري كاراكترها مشكلات را بوسيله يك اتفاق حل كنند . بهتر است كه بگذاري پسر روستايي ، با تكيه بر زرنگي و شجاعت خويش ، اژدها را بكشد ، تا اينكه گارد شاهنشاهي وارد عمل شود و اينكار را براي او انجام دهد .
هميشه موانع بايد بر حسب شخصيت كاراكترها ايجاد شوند ؛ بگذار كه شخصيت ايشان گره داستان را حل كند .