توسعه دهنده نرم افزار اوران ، ورود

راهنماي داستان نویسی و شكل دادن داستان (16)

  • راهنماي نوشتن و شكل دادن به داستان (16)
  • نظرات

راهنماي نوشتن و شكل دادن به يك داستان

قسمت شانزدهم

به قلم : اچ. اسمارت 

مترجم : سيد مصطفي احمدی – توسعه دهنده نرم افزار اوران


در این مجموعه مقالات خواهید خواند :

  • مقدمه 
  • چگونگي آغاز داستان 
  • چه ميشد اگر ؟ 
  • شخصيت پردازي 
  • ژانر 
  • زاويه ديد 
  • صحنه پردازي 
  • كشمكش
  • شكل و ساختار 
  • رفع نواقص داستان
  • انتشار داستان
  • حرف آخر

قسمت شانزدهم : رفع نواقص داستان

ساختار و روايت داستان

آيا من در بناي داستان ، موفق بوده ام ؟

آيا من اتفاقا روي چيزي بيش از حد تاكيد كرده ام و انتظارات غلطي راجع به آن چيز در مخاطب ايجاد كرده ،‌ باعث انحراف مسير داستان شده ام ؟

آيا خواننده با قهرمان احساس همذات پنداري ميكند ؟

آيا در داستان نقطه مبهم و يا صحنه هاي گمشده اي وجود دارد كه داستان را بي معني سازد ؟

اين يك مشكل بسيار بزرگ است ، به خصوص در داستانهايي كه سريع پيش ميروند . چگونه فلان كاراكتر فلان خبر را ميداند در حالي كه هنوز منبع خبر و چگونگي اطلاع يافتن كاراكتر را براي مخاطب مشخص نكرده ايم ؟ و يا چگونه قهرمان به سادگي ، مخفيگاه ضدقهرمان را پيدا ميكند ؟

آيا وجود تمام صحنه ها ضروري است ؟

آيا هر صحنه قدمي براي پيش برد داستان ، بر ميدارد ؟

اين نكته نبايد با يك حس كاملا مكانيكي دريافت شود . يك صحنه در فيلمنامه يا نوول ، خود مي تواند وجود خويش را از راههاي مختلف توجيه كند . و موضوع تعيين كننده اين است كه حداقل بايد از يك راه ، توجيه ضرورت وجود آن صحنه انجام شود . و البته هر چه براي توجيه نوشتن يك صحنه خاص ، دلايل بيشتري داشته باشيم ، آن صحنه باورپذيرتر ميشود . مثلا اينكه آيا اين صحنه باعث ادامه كنشها خواهد شد ؟ آيا در اين صحنه با كاراكترها بيشتر آشنا خواهيم شد ؟ يا اين صحنه مقدمه اي براي آينده است ؟ يا اين صحنه براي تغيير مود و اتمسفر داستان است و همينطور براي زيبايي بخشي و استراحت ذهن خواننده براي مدتي كوتاه ؟ يكبار ديگر هشدار ميدهم كه براي اين پرسش زمان خاصي وجود دارد و هنوز خيلي زود است . اين خطاي بزرگي است اگر نويسنده اين پرسش را مطرح كند كه : آيا اين متني كه تا به حال نوشتم ، بهترين است ؟ نمي تواني چنين سوالي را میانه راه يك پروژه از خود بپرسي . اين سوال بي موقع به نويسندگي تو لطمه زيادي وارد ميسازد . مطمئنا جلوي پيشرفت تو را خواهد گرفت . تو فقط بنويس و در انتها ، آن را حذف كن . هر چه بيشتر بنويسي ، مي تواني بيشتر برنامه ريزي كرده و تفكر كني . هر چه بيشتر تمرين كني و آمادگي در نوشتن كسب كني ، كمتر اشتباه خواهي كرد . ديگر صحنه هاي اضافي و هجو نخواهي داشت . پروسه و تمرين تو را راهنمايي خواهند كرد .

آيا من با نوشتن اين صحنه مشكل دارم ، چون كه به نظر خسته كننده مي آيد ؟

اگر تو خود  از خواندن نوشته ات خسته شوي ، مطمئن باش كه خواننده هم چنين احساسي را پيدا ميكند .

صحنه را كجا به پايان برسانم ؟

گاهي پاسخ به اين سوال چندان روشن نيست . من معمولا جايي مي ايستم كه ديگر شوقي براي ادامه آن صحنه نداشته باشم و يا چيزي براي گفتن نداشته باشم . چيزهايي كه بايد گفته شوند . يعني سخني زايد و اضافه نخواهم آورد . يك راه حل راحت طلبانه اما موثر ! اگر تو صحنه اي را مينويسي و در آن نزاع قهرمان و برادرش را شرح ميدهي ، نيازي نيست كه به خواننده در مورد حوادث جزيي ديگر نيز توضيحي دهي مبني بر اينكه قهرمان ، بعد از دعوا ، به خيابان مي رود و سوار اتوبوس ميشود . و اگر فيلمنامه مي نويسي ،‌لازم نيست به شرح اتوبوس سواري قهرمان بپردازي مگر آنكه اتفاق بسيار مهمي در اين اتوبوس رخ دهد . زيرا در غير اينصورت ، اين شرح زايد ، نزاع آن دو برادر را كم رنگ ميكند . ” من نمي تونم اينجوري ادامه بدم . متاسفم جك . اما نمي تونم ” و يا بهتر است كه ناگهاني صحنه را ترك كنيم . دير آمدن و زود رفتن يك قانون است .

آيا اين داستان را خيلي زود شروع نكرده ام ؟

آيا قلاب داستاني خوبي براي به دام انداختن مخاطب وجود دارد ؟

آيا خيلي دير شروع نكرده ام ؟

چرا قهرمان من ناگهاني به گذشته باز ميگردد ؟ پس حال تو به عنوان نويسنده دير مي آيي ( حوادثي در گذشته اتفاق افتاده است و تو وقايع اكنون را به قلم مي آوري ) آنهم در در زماني بسيار درست و هنگامي كه داستان آماده است تا رو به جلو جريان پيدا كند ، جايي كه شرايط و موقعيت هاي بد به زيبايي با هم سدي بزرگ در برابر قهرمان ايجاد ميكنند . تو صحنه اي را مينويسي كه اسمه ، زن قهرمان داستان ، شخص متجاوز به حريم خانه اش را مي يابد و حال بايد تصميم بگيرد كه چگونه بر او غلبه پيدا كند . و همين موضوع ذهن مخاطب را چون ماهي به قلاب خواهد كشيد . اين موقعيت خوب است . اما سپس ماجرا اينگونه ادامه پيدا ميكند :

در حالي كه زن ترسان و لرزان ، پشت درب اتاق خواب ايستاده بود ، و سايه غريبه اي را روي ديوار ميديد ، احساس كرد كه  مخمل نرم لباس خانه اش ، گونه هايش را نوازش ميكند . عطر گريزان و محو شونده سنبل  ،‌او را به سرعت به زمان گذشته پرتاب كرد …

كنت ، 1956

در پايان يك باغ بلند ، و در تابش آفتاب درخشان ماه جون ، اسمه ،‌ براي مادر بزرگش گلي چيد . 

و همينطور در ادامه ، تمام دوران كودكي اسمه ، دوران نوجواني اش ، اولين عشقش ، رفتن به دانشگاه ، تحصيل براي رشته دامپزشكي ، عدم موفقيت در آن ، اداره يك مغازه فروش حيوانات خانگي ، و … . بهتر بگويم ، داستان زندگي اسمه . اما در حال حاضر ، مرد متجاوز هنوز هم در خانه پرسه ميزند و يا شايد هم مي نشيند و يك فنجان چاي و كمي بيسكويت ميل مي كند تا ما داستان گذشته اسمه را تمام كنيم !! مي بينيد كه كشش آن صحنه پردازي اوليه ( ترس اسمه از حضور غريبه اي در خانه اش ) كاملا از بين ميرود و داستاني كه قرار بود خاص باشد ، تبديل به چيز ديگري ميشود .

فلاش بك هايي مثل اين ( گريز به گذشته ) نهايتا در شخصيت پردازي هاي ضعيف و تفسيرهاي ناكارآمد ديده ميشوند . آنها در جريان دراماتيك پيش رونده خلل ايجاد ميكنند و به خواننده اين انگيزه را ميدهند كه صفحات بعدي را بدون خواندن ورق بزنند تا به داستان اصلي كه قصد كاوش آن را دارند ،‌ برسند .

آيا انحراف و پرت شدن در گذشته ، واقعا لازم است ؟

اول از خود بپرس ، آيا اين پيش داستان ، كه در گذشته رخ ميدهد ، همان داستاني است كه تو نياز داري بنويسي تا با ساختن تجربيات و رخدادهايي مقدماتي ، با شخصيت قهرمان داستان و محيط اطرافش آشنا شوي ؟ آيا خواننده به چنين اطلاعاتي نياز دارد تا حوادثي را كه بعدها در ادامه داستان پيش خواهند آمد ، با اين پيش داستان ، تفسير كند ؟ اگر نه ، شايد بهتر باشد كه ما پيش داستان را در يك قسمت ديگر داستان و جداي از رخدادهاي كنوني بگذاريم . اينگونه شايد  اسمه زمان حال ، قدرتمندتر و شفافتر نمايش داده شود . تو حالا ميداني كه او چيست و از كجا مي آيد ، تو قادر خواهي بود تا اين اطلاعات را با زيركي هر چه تمام جمع كني و در خدمت ادامه داستان قرار دهي .

به عنوان مثال ، در جريان پيش داستان ، تو ميداني كه اسمه با اين موضوع كه فردي به خانه اش تجاوزكرده ، كنار نمي آيد و وحشت زده است  ، زيرا اين رخداد ، كابوس شخصي هميشگي او بوده است . چرا ؟ چون مادربزرگي كه عاشقش بود ،‌ در خانه خودش ، توسط يك دزد غارتگر به قتل رسيد و اموالش به يغما برده شد . و حال اين قسمت از اطلاعات براي خواننده اهميت پيدا مي كند تا اسمه را در شرايط كنوني درك كند . اما بايد توجه كني كه آنها اين نكته را بايد در جاي درست خود بفهمند . تو بايد روشن سازي كه در شرايط فوق بحراني و تحت فشار ، اسمه با ورود متجاوز به خانه آنگونه نادرست برخورد ميكند ، زيرا مشكلي در گذشته دارد كه هنوز حل نشده و با آزمايش آنها تحت يك كشمكش فوق العاده ، تو به جذابيت داستان مي افزايي .

فلش بك (گريز به گذشته) براي چيست ؟

آيا رويدادهايي كه در گذشته اتفاق مي افتند آنقدر مهم و حياتي هستند كه به روند داستان كمك كنند ؟ آيا فلش بك ، يك مانع بزرگ  داستاني ،  ايجاد مي كند ؟ آيا يك راز و انگيزه انتقام جويانه در گذشته وجود دارد ؟ سپس تو بايد بهترين روش را براي نشان دادن اين گذشته برگزيني كه فلش بك به بهترين وجه ميتواند اينكار را انجام دهد .

آيا پايان داستان تو ، انتظارات خواننده را برآورده ميسازد ؟

منظورم در اين بخش شرح انواع بستن قصه است . تو مي تواني هر مقدار كه خواستي ، آنها را غافلگير و شوكه كني . البته اگر دليل خوبي داشتي ، مثلا يك دليل هنري ، روشنفكرانه و يا احساسي كه تاثير منفي نتيجه شوكه كننده را در خواننده خنثي كند . به عنوان مثال ، وقتي فرانك اوز فيلمي با نام Little Shop of Horrors را ساخت ، آنها به يك پايان اصل مخصوص تئاتر برادوي رسيدند ، جايي كه شيطان بيگانه پيروز ميشود ، قهرمان زن كشته ميشود و قهرمان مرد خودكشي ميكند . اين پايان كميك سياه در تئاتر موفق شد . اما وقتي نسخه سينمايي آن را ساختند ، با سكوت ترس آلود و نااميد تماشاگران در پايان فيلم رو به رو شدند . تماشاگر حس زيادي را صرف قهرمانان مورد علاقه اش كرده بود ، و نمي توانست با چنين پايان تلخي كنار بيايد ، حتي اگر اين پايان حقيقت محض باشد . آنها يك پايان خوش مي خواستند ، آنهم با توجه به تم كميك داستان كه اين اميد واهي را به آنها مي داد . آنها يك مرگ ناعادلانه و نابودي بدون دليل را نمي خواستند ، بلكه جواب به پرسشهايي كه در داستان بوجود آمدند را خواهان بودند : آيا سيمور و آدري ، آنچنان كه آرزو داشتند ، ‌آينده درخشاني خواهند داشت ؟ پس دوباره صحنه آخر را فيلم برداري ميكنيم و به داستان ، پايان پيروزمندانه ميبخشيم و آن گياه شيطاني را با الكتريسيته نابود ميكنيم . و براي داشتن يك پايان تقريبا سياه ، يك نماي نزديك از آن گياه شيطاني كوچك ميگيريم كه كمين كرده است ، لبخند شيطاني بر لب دارد ، و در كنار خانه رويايي روستايي سيمور و آدري ريشه دوانيده است ! اين پايان ، حسي راضي كننده و ترسناك پيچيده اي به تماشاگر ميدهد ، اما باعث نابود شدن احساس رضايت و تزكيه تماشاگر نمي شود .

نميخواهم بگويم كه تمام داستانها بايد با پايان خوبي تمام شوند . اما هميشه بايد سيگنالهايي در داستان وجود داشته باشد تا مخاطب آنها را در پايان برداشت كند . چه پايان خوش باشد و چه بد . چنانچه مخاطب آن سيگنالها ر ادريافت نكند از پايان داستان نا اميد خواهد شد . مثلا رومئو و ژوليت با يك پايان خوش ، خيلي احمقانه و بي معنا جلوه ميكرد . يا در فيلم   The Mist ، وقتي در پايان داستان ، قهرمان كه از نجات نا اميد شده است ، براي زجركش نشدن دوستانش زير دندان هيولاها ، آنها را ميكشد و سپس خود به قصد خودكشي به سوي هيولاها مي رود ، متوجه ميشود كه ارتش ، هيولاها را نابود ساخته است و او نجات مي يابد و در عين حال از شدت ناراحتي فرياد ميزند و فيلم ناگهان تمام ميشود . پايان وحشتناك است اما مخاطب سيگنال خوبي دريافت كرده است . اينكه نبايد اميد را تا آخرين لحظه از دست داد .

آيا رشته هاي داستاني هم شكست ميخورند ؟

اگر ساختار يك داستان به خوبي بنا نشده باشد ، به راحتي قابل فروپاشي است . يك رشته از داستان گم ميشود و اساس كار از هم مي پاشد . منفي نگري بزرگترين دشمن موفقيت داستان است . سوژه اي كه تو بايد در داستان نشان دهي ، بايد نفوذناپذير باشد ، نبايد از لحاظ معنايي چيزي وجود داشته باشد كه آن را نفي كند ، حداقل در ذهن نويسنده . سوژه بايد در قالب جهان بيني نويسنده تبديل به داستان شود  . چيزي را بنويس كه به آن ايمان داري . و مطمئن شو كه تو دقيقا در همان مسيري گام بر ميداري كه خواننده آن را طي خواهد كرد . نگذار مخاطب و يا تماشاگر تئاتر داستان تو ، پرده ها را كنار بزند ، به پشت صحنه بيايد و از تو بپرسد كه ضد قهرمان چگونه پي به محل اختفاي قهرمان برد در حالي كه آنهمه تمهيدات براي مخفي شدنش به كاربرده بود .اين مورد بايد در داستان به روشني توضيح داده شود ، قبل از آنكه علامت سوالي در ذهن مخاطب بوجود آيد .

 

قسمت قبل : کلیک کنید

قسمت بعد : کلیک کنید

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − 6 =

Next